Tale of curse: افسانه ی نفرین .پارت دوم

Witch Witch Witch · 1402/04/24 18:54 · خواندن 6 دقیقه

گاهی تنها کاری که باید بکنیم این است که اجازه بدیم زندگی خودش جریان پیدا کنید ؛ 
بدون اینکه تصمیم بگیریم توش دخالت کنیم <
شاید سوپرایز زندگی آنقدر ها هم زشت نبود 
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃
 

 

مامور با خشم به سمت ژاکلین آمد و دوباره دست توی جیب او کرد ، با دقت و وحشیانه جیبش را گشت ، ابرو های چروک خورده اش نشان‌دهنده ی خشم عظیمی بودند
مامور تشرزنان گفت «اسمیت¹ هیچ چیزی اینجا نیست »
بعد نگاهش را روی ویولت انداخت 
مادر ژاکلین با نگرانی گفت « آقای محترم ببخشید ، ولی انگار دستگاه شما مشکل دارد ، ما ععجله داریم الان پرواز بلند میشود » 
مامور نگاه تندی روی ژاکلین انداخت « مگه دستگاه به این راحتی اشتباه می‌کنه ، برو عقب دوباره بیا ، اینبار کتت رو در بیار » 
ژاکلین کت صورتی کمرنگش را در آورد و آن را با دست های نحیف و سفیدش به سمت فلز یاب برد و از آن رد کرد ، وقتی دید فلز یاب دیگر جیغ نمی‌کشد نفسی آسوده کشید ، صدای گرفته ی خانمی از پشت بلندگو ها به گوش رسید ، ژاکلین فهمید دیگر فقط چند دقیقه تا پرواز وقت دارد ، به سرعت از فلزیاب رد شد ، قدم دومش که به فلز یاب رسید باز آژیر بدصدا شروع به جیغ زدن کرد ، ژاکلین به مادر نگرانش نگاه کرد ، هرطور شده بود او نباید سفر را از دست میداد 
_« قربان اینبار چاغو را در کفشش شناسایی میکند »
مامور بداخلاق به ژاکلین نگاه کرد ، هیاهوی ده نفر از پشت ژاکلین بلند شد ، ژاکلین نگاه مامور را خواند و به سمت کفشش دست برد ، کفشانش را در آورد و پابه رهنه از 
فلز یاب رد شد اما باز هم صدای ناآرام فلزیاب در آمد 
برای بار دوم صدای خانمی از پشت بلندگو پخش شد ، لهجه ی لاتین و غلیظی داشت که هیاهوی افراد پشت ژاکلین را بلند کرد ، مامور ژاکلین را کنار کشید و به بقیه گفت رد شوید ، بعد افراد دیگر آرام آرام از کنار فلزیاب بی دردسر رد شدند 
پس از گذشت آخرین خانم ، که کتی پشمی پوشیده بود مامور با خشم به ژاکلین نگاه کرد « پس چرا  برای آنها فلزیاب به صدا در نیامد ؟»
ژاکلین دست و پایش را گم کرده بود ، گوشه ی کت صورتی اش را در دست عرق کرده اش میچلاند
اینبار صدای کلفت و لهجه دار مردی از پشت بلندگو رد شد ، او چند بار به زبان های مختلف و لاتین به مسافران هشدار داد که پرواز کمتر از دو دقیقه ی دیگر آماده ی پریدن می‌شود 
خانم  میلفایندر برای لحظات آخر ملتمسانه گفت «خواهش میکنم آقا !! خواهش میکنم !! قربان حتمی دستگاه مشکلی دارد ، پرواز الان بلند میشود بگذارید برویم »
مامور آرام نجوا کرد « یکبار دیگر »
ژاکلین به سمت دستگاه فلز یاب جلو آمد ، کفش هایش را اول رد کرد ، بعد پا برهنه روبه روی دستگاه قرار گرفت ، اینبار دیگر ژاکلین کاملا به صدای جیغ آژیر عادت کرده بود 
مامور دیگر فریاد زد « اینبار چیزی شبیه چاغوی جیبی در جیب کتش » 
مامور دیگر اخم کرد و نعره زنان گفت « به حراست بگو بیان بگردن و ببرنش » 
سرتاپای ژاکلین خیس عرق بود ، پاهایش می‌لرزید و حدس میزد پوستش از گچ هم سفید تر باشد 
مادرش ملتمسانه بر زمین نشسته بود و گریه میکرد 
ژاکلین ناگهان به سوی مادرش آنطرف فلزیاب خیر برداشت ، مامور سعی کرد اورا بگیرد ولی ژاکلین از زیر دستش سر خورد و مادرش را بلند کرد 
چمدانش را کنار کشید و با لگدی آرام به چمدان مادرش زد « مامان، وقت نداریم ، پرواز به زودی بلند میشه ، من نمیتونم حداقل تا کمتر از دو ساعت دیگه از اینجا رد شم مامان !! میدونی احتمالا عمو ها دروغ گفتند و وضع پدر خوب نیست ، خواهش میکنم برو ، نمیتونم تا پرواز هفته ی بعد صبر کنیم ، لطفا!! لطفاً برو »
مادر ژاکلین با نگاهی پر از تردید به او نگاه کرد ، بعد بغض  نا آرامش شکست و گونه ی ژاکلین را بوسید « تو کی آنقدر بزرگ شدی ؟»
ژاکلین چیزی نگفت و سکوت کرد 
مادرش ادامه داد « مراقب خودت باش ، تنها نمانی ، دیروقت نخوابی ، زود بهت سر میزنم به محض اینکه بفهمم حال پدرت خوب است » بعد دوان دوان دور شد و در انتهای سرسرا ایستاد « مراقب خودت باش دخترم »
ژاکلین فریاد زد « نگران من نباش »
و بعد خروجِ مادرش از نقطه ی دید را تماشا کرد 
چند ثانیه بعد تعدادی خانم با لباس حراست فرودگاه از در وارد شدند « شما خانم !! لطفا با ما بیایید »
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃
ژاکلین بی قرار پاهایش را تکان میداد ، کمی چشم هایش را مالید و به عقربه ی ساعت آنالوگ روی دیوار چشم دوخت ، عقربه ی دقیقه شمار با صدای بنگ کوچکی روی عدد سی و هفت قرار گرفت و « ۳:۳۷» را نشان داد 
همان لحظه ماموری داخل آمد « خانم  براندو ، مثل اینکه مشکل از دستگاه ما بوده ، برای آخرین بازرسی لطفا همراه ما بیاید »
رییس دفتری که ژاکلین در آن بود بلند شد وسمت در رفت ، سپس ژاکلین پشت سر مامور ، رییس و دو بادیگارد بزرگ به راه افتاد و از پله‌کان ها پایین رفت ، او را دوباره به سمت دستگاه فلزیاب بردند 
اینبار ژاکلین با چهره ی ده مرد عبوس ، سه مامور زن و یک پیرمرد سالمند با چهره ی مهربان که بنظر تعمیرگاه دستگاه بود روبه رو شد 
ژاکلین بدون آنکه نیاز باشد کسی به او چیزی بگوید از دستگاه فلز یاب رد شد و در کمال تعجب متوجه شد دستگاه جیغ نمی‌کشد ، با خوشحالی به مامورین توی اتاق نگاه کرد و به سمت رییس آنها بازگشت ، برای بار دوم که از دستگاه فلزیاب رد شد صدای آژیر دستگاه به هوا رفت و ژاکلین را ترساند ، ریس مامورین خندید ولی بقیه ی ماموران همچنین عصبانی بودند

ژاکلین سرش را از شدت خستگی نوازش کرد ، رییس بخش حراست گفت « خانم براندو ، لطفا به دفترم بیایید » 
ژاکلین با ناراحتی پشت سر رییسِ ماموران به حرکت در آمد ، ماموران یکی یکی پشت سرش پچ پچ کردن را شروع کردند و نظریه هایشان را گفتند ، ژاکلین صدای یکی شان را شنید که می‌گفت« شاید او یک جادوگر است ، اسم ععجیبی هم دارد »
_« شعله ی شمشیر آتیشن !! اری حتما جادوگر است »
_« بی مغز ها شما مثلا مامورین، از مغز تان استفاده کنید »
ژاکلین از این حرف خنده اش گرفت ، بعد آنقدری از در دور شد که دیگر صدای ماموران را نشنید 
رییس مامورین گفت « خانمِ .. ؟»
_« ژاکلین براندو »
_« آهان بله !! ببخشید فراموش کردم ، مامورین ما مشکل را از دستگاه شناختند ، کاملا مشخص است آن دستگاه فرسوده باید تعمیر شود ، ما از شما بسیار عذرخواهی میکنیم ، شما بعد پر کردن یکسری فرم میتوانید برید ، دیر وقت است ، یکی از مامورین شمارا میرساند »
_ «خیلی ممنون .. فقط..!! »
ژاکلین حرفش را خورد ، از گفتن ادامه ی حرفش میترسید 
اما مامور می‌دانست او چه میخواهد بگوید « فقط در مورد هزینه ی بلیتِ منسوخ شده و رفتن به کشور خارجه چی میشه ؟؟ خب بله این سوال به جایی بود ، هزینه ی بلیت تمام و کمال به شما برگردانده میشود » 
ژاکلین کمی از چیزی که میخواست بگوید خجالت کشید ولی آن را گفت « پدرم در آن کشور به وضعیت خطرناکی رسیده است و در بیمارستان است ، او تصادف کرده و امکان داشت اخرین شانس من برای دیدنش باشد ، ولی !!»
رییس ماموران ناگهان شروع کرد به خندیدن « آه دختر باهوشی هستی ، امیدوارم دختر من هم بزرگ تر که شد مثل تو شود » 
بعد خنده اش را متوقف کرد و ادامه داد « بله درسته ، این جبران بسیار کم است ، علاوه بر پرداخت جریمه توسط ما ، به مدت یکسال شما میتوانید به طور رایگان از طریق این فرودگاه بلیت سفر های داخلی و خارجی تهیه کنید  »
_«خیلی ممنون»


_« فقط چندتا فرم مانده تا پر کنید ، جیمززز².. پنج دقیقه دیگه قهوه  »
د شدند « شما خانم !! لطفا با ما بیایید »
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃

1_ESMEET

2_JAMEIS

این قسمت چطور بود ؟ ازش لذت بردید؟ امکان داره قسمت های اول جذابیت زیادی نداشته باشند ،اما لطفاً منتظر قسمت های بعدی بخونید

 مشتاق شنیدن نظر (و اگه ایده‌ایی برای داستان دارید) هشتم