مادمازل دوپن p3 (هدیه)
خب دوستان سلام
بفرمایید هدیه اوردم براتون دیگه
یک پارت هدیه اوردم چون دیدم لایکای پارت قبل به ۲۰ نرسید و خودم طاقت نیاوردم تصمیم گرفتم یک هدیه بزارم و ایندفعه لایک و کامنت کمتر بگم.ولی بازم ممنونم که با کامنتای خوشگلتون بهم انرژی دادید.
واسه پارت بعدی لطف کنید ۲۰ کامنت ۱۰ تا لایک بزارید تا واستون بترکونم
برو ادامه گلم...
روی تخت کهنه و قدیمی نشستم.به اطراف نگاه کردم.میز عسلی کنار تخت رو نگاه کردم که دوتا قاب عکس روش بود.
مادر و پدر خندانی که یک دختربچه را در اغوش داشتند
و یک عکس دیگر که مادر دختر را بغل کرده بود
دستم رو سمت عکس بردم و در اغوشم گرفتمش
تیک تیک ساعت رو شنیدم.باید برم فرودگاه
عکس رو گذاشتم سر جاش و اشک هام رو پاک کردم.به بیرون از اپارتمان رفتم و تاکسی گرفتم.
_______________
به سمت موج مردم رفتم که داشتن به طرف پذیرش می رفتن...به سمت قسمت بیزینس رفتم و ادرین رو پیدا کردم.چیزی بهش نگفتم و همراهش به سمت هواپیما رفتم.صندلی های ما کنار هم بود من کنار پنجره بودم.
دستم رو روی پنجره گذاشتم خاطرات به ذهنم هجوم اوردن:
_بابایی کجا داریم میریم؟
+میریم فرانسه مرینت
_چرا فرانسه؟مگه ما اینجا زندگی نمیکنیم
+دیگه نه دیگه نه
_چرا بابایی
+چون مامانت دیگه تیست پس ما هم اهل اینجا نیستیم
_بابایی
_____________
اه کشیدم و کتابم رو از توی چمدون برداشتم تا خودمو سرگرم کنم.میتونستم نگاه های خیره ی ادرین رو روی خودم حس کنم.
توی کتاب جمله ای نوشته بود که خیلی به دلم.نشست
عاشق مانند شمع است.می سوزد تا عشقش راحت باشد و راهش را رود.
عشق مانند شیشه است.شاید زیبا و شفاف باشد ولی گاهی دستت را می برد.
عشق مانند اتش است که زیباست ولی شاید گاهی چشمت را بسوزاند.
شاید گاهی چشمت را بسوزاند و شاید تورا داغ کند.
عشق بلایی است که گاهی شیرین است گاهی ترسناک
گاهی خوشحال است گاهی غمناک