Tale of curse : افسانه ی نفرین |پارت اول
Tale of curse : story of cursed home with magical danger inside
قانون سوم نیوتون میگوید : هرعملی عکسالعملی دارد ؛
یعنی کنش برابر است با واکنش
اما ژاکلین نمیدانست بهای کدام کاراش برابر با جادو
ژاکلین آخرین ساعاتِ اولین روز تابستان را سپری میکرد ، او مانند همیشه پشت پنجره شسته بود و اطراف را نگاه میکرد
ژاکلین براندو¹ دختر خانواده ی کوچک براندو در خیابان سوم زندگی میکردند ، او تقریبا از روز طولانی و کسل کننده اش خسته شده بود و با نگاه خستهاش به اطراف چنگ میزد
در حالی که پوست لبش را میکند ، صدای زنگ در رشته ی افکارش را پاره کرد ، با بی تابی به سمت پایین پله ها قدم برداشت
خانم میلفایندر² مادر ژاکلین زودتر به در رسیده بود « اوه سلام لیا³ ، حالت چطور است ؟»
لیا همین امسال، چهار ماه قبل با ژاکلین دوست شده بود ، او برعکس ژاکلین طبع و خویی گرم داشت و متاسفانه زیادی صمیمی بود « ممنون خانم ، آمده ام با مگی⁴ جایی بروم ، اگر میشود !!»
_« اوه بله حتما ، مگی...»
ژاکلین منتظر نماند نام مستعارش تمام شود ، پله های باقی مانده را یکی درمیان پرید و به پایین رسید ، کتانی های سفیدش را برداشت و پوشید « من میرم مامان ، فعلا » و سریع با بندهای کفشش کشتی گرفت
لیا با حالتی معذب خودش را مچاله کرد و به دوستش چشم دوخت ، بعد با لبخندی پت و پهن سر تعظیمی فرود آورد « خداحافظ ، سعی میکنیم زود برگردیم »
ژاکلین کتانی اش را بالاخره بست و دستی تکان داد« فعلا » و سریع دنبال لیا راه افتاد و پشت سرش شروع به قدم زدن کرد
لیا آهسته قدم هایش را برروی خیابان سنگی میگذاشت ، از گوشه چشمش نگاهی به دوستش مگی کرد « فکر کردم گفتی دیگه خوشت نمیاد با کسی مثل من تفریح کنی ؟»
مگی چشم هایش را درشت کرد ، اولین روزِ حوصله سربر تابستان به کلی این حقیقت را که او در تلاش برای قهر بود از سرش رانده بود « الانم خواستم دلت نشکنه ، حالا کجا میریم ؟»
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃
ژاکلین آهسته از پله های خانه بالا رفت ، به ساعت روی دیوار راهرو نگاهی انداخت ، فقط یک ساعت بیرون بود « سلاممم ، من اومدم »
در حالی که وارد اتاق مادرش شد با تعجب اورا در حالی که سریع لباس هایش را در چمدان میچپاند دید
_« چه اتفاقی افتاده ؟»
خانم میلفایندر سعی کرد اشک هایش را پنهان کند « از گوشی پدرت به من زنگ زدند ، گفتند تصادف کرده ، گفتند حالش خوب است ولی اگر نباشد چه؟ باید سریع تر پیش او برویم » او این را گفت و چند کتاب درون ساکش چپاند
آقای براندو ، پدر ژاکلین برای دیدار خانوادگی و یکسری کارهای اداری به سفر خارجه رفته بود ، ژاکلین با شنیدن این حرف شوکه شد و سریع به سمت اتاقش دوید و شروع به بسته بندی لوازمش کرد تا هرچه سریع تر راه بیافتند
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃
ساعت ۱۲:۳ دقیقه بود ، ژاکلین بی تابانه پاهایش را تکان میداد و منتظر بود کار مادرش تمام شود ، همینطور که افراد داخل فرودگاه را نظاره میکرد چشمش به مادرش افتاد که به او اشاره میکند
ژاکلین چمدان ها را برداشت و به سمت مادرش رفت ، آنها از چند سرسرای خنک گذشتند تا به محلی برای چک کردن امنیت و ایمنی رسیدند ،چند خانم قد بلند و هیکلی جلوی آنها بودند ، خانم میلفایندر چمدان هارا بر روی گردانه گذاشت و پس از خانم ها خودش از دو دستگاه بزرگ ، فلزی و آهنی گذشت
ژاکلین هم پشت سرش از دستگاه عبور کرد که ناگهان صدای سوت گوشخراش آژیر مانع حرکت او شد « ایست , تکان نخور»
ژاکلین رنگش مانند گچ سفید شد و به مامور نگاه کرد ، مامور سمتش آمد و مچ دستش را گرفت « همراه با خودت سلاح گرم داری خانم جوان؟»
حرف زدن برای ژاکلین سخت شد « چ.چ.چی!!؟ ن.ن.نه ندارم» مامور دست توی جیب کت ژاکلین کرد « فکر کردی میتوانی به راحتی از امنیت فرودگاه تفنگ رد کنی ؟»
ژاکلین شروع به لرزیدن کرد « چی ؟ تفنگ.گ.گ؟»
مامور ناباورانه دستش را از توی جیب او بیرون آورد ، هیچ چیزی آنجا نبود ، مامور پشت دستگاه برگشت و مغرورانه گفت « چند قدم برو عقب و دوباره تلاش کن»
ژاکلین چند قدم عقب تر رفت و دوباره سمت دستگاه رفت ، دستگاه دوباره آژیر گوشخراشی کشید
فردی که کنار مامور نشسته بود با ترس فریاد زد « قربان ، اینبار چاغویی را داخل جیبش نشان میدهد »
ژاکلین ناباورانه دستش را توی جیب خالی اش کرد ، هیچ چیز آنجا نبود
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃
1_JACLIN BRANDO
2_ MILFAINDER
3_ LIA
4_MGHI : نام کوتاه شده ی ماگنولیا، گل مورد علاقه ی ژاکلین و مادرش ، در واقع نام رسمی او ژاکلین براندو است ولی او ماگنولیا یا مکی ها هر اسم دیگری را ترجیح میدهد
▹ · ––––––––––––––·𖥸·–––––––––––––– · ◃
امیدوارم خوشتون بیاد ، خوشحال میشم نظر بدین ، از این قسمت لذت بردین؟
بنظرتون ادامه ی داستان چی میشه ؟