دیدار دوباره پارت شانزدهم💕🌚
مرینت
شیرینی ها رو دادم بهش و با شنیدن حرفش انقدر راجبش فکر کردم که روی تختم خوابم برد به هر حال من بچه فضولیم و همه اینو میدونن.
صبحم که شد دم به دقیقه منتشر تماس یا پیامی از آدرین بودم ولی هیچی به هیچی.
تااااازه ساعت ۳ بعد از ظهر وقتی مشغول دوختن یه لباس برای خودم بودم بهم پیام داد .
_بیداری مرینت؟
_اره بیدارم...از صبح منتظر همچین پیامی بودم.
جوابمو نداد و بعد چند دقیقه بهم زنگ زد.
_الووووووووو.....
_کوفت درد زهر مار بذار جواب بدم بعد بیا.....
_باشه باشه حالت عصبی نشو.
_الان آرومی ؟
_اره دارم از کنجکاوی میمیرم بابت حرفای دیشبت.
خندید و با لحن شادش جوابمو داد.
_اره خب دیشب یادم افتاد بهت بگم ولی.....
_ولی چی؟
_ام
_بابا دقم دادی یچیزی بگو.
_پدرم داره ازدواج میکنه... آره
طوری تعجب کردم که مث فرفره از رو صندلیم پاشدم.
_چییییییییی؟مبارکهههههههه!با کی حالا؟
آدرین
با ذوق جوابمو داد و با صدای داد و فریادش گوشیو از خودم دور کردم.
_اروم باش مرینت کر شدم.
_با کیییییییی؟
_با.... ناتالی..
این دفعه نه صدا جیغ و داد شنیدم نه چیزی.
گوشیو نزدیک گوشم بردم .
_مرینت؟
یهو یه داد بلند کشید که داشتم خودمو خیس میکردم از ترس.(عادیه دا باید عادت کنی 😂)
_مباااااااااارررررررککککککهههههههههههه وای من باید بگم به بقیه.
_نگرانش نباش دعوتنامه فرستادم و بابام هم گفته به والدینت....
_پس دعوتنامه من کو؟عروسی کیه؟
_دعوتنامه رو میز پذیرایی خونتونه دیشب گذاشتم
آها راستی باید برم عکاسی کاری نداری باهام ؟
_نه خداحافظ.
گوشیمو پرت کردم رو تخت که پیام اومد برام.
هم آدرین پیام داده بود هم آلیا.
اول پیام آدرین رو باز کردم....
________
خب خب تا اینجا کافیه.
منتظر لایک و کامنت هاتون هستم