دیدار دوباره پارت شانزدهم💕🌚

Luna Luna Luna · 1402/04/22 19:44 · خواندن 2 دقیقه

مرینت 

شیرینی ها رو دادم بهش و با شنیدن حرفش انقدر راجبش فکر کردم که روی تختم خوابم برد به هر حال من بچه فضولیم و همه اینو میدونن.

صبحم که شد دم به دقیقه منتشر تماس یا پیامی از آدرین بودم ولی هیچی به هیچی.

تااااازه ساعت ۳ بعد از ظهر وقتی مشغول دوختن یه لباس برای خودم بودم بهم پیام داد .

_بیداری مرینت؟

_اره بیدارم...از صبح منتظر همچین پیامی بودم.

جوابمو نداد و بعد چند دقیقه بهم زنگ زد.

_الووووووووو.....

_کوفت درد زهر مار بذار جواب بدم بعد بیا.....

_باشه باشه حالت عصبی نشو.

_الان آرومی ؟

_اره دارم از کنجکاوی میمیرم بابت حرفای دیشبت.

خندید و با لحن شادش جوابمو داد.

_اره خب دیشب یادم افتاد بهت بگم ولی.....

_ولی چی؟

_ام

_بابا دقم دادی یچیزی بگو.

_پدرم داره ازدواج میکنه... آره

طوری تعجب کردم که مث فرفره از رو صندلیم پاشدم.

_چییییییییی؟مبارکهههههههه!با کی حالا؟

آدرین

با ذوق جوابمو داد و با صدای داد و فریادش گوشیو از خودم دور کردم.

_اروم باش مرینت کر شدم.

_با کیییییییی؟

_با.... ناتالی..

این دفعه نه صدا جیغ و داد شنیدم نه چیزی.

گوشیو نزدیک گوشم بردم .

_مرینت؟

یهو یه داد بلند کشید که داشتم خودمو خیس میکردم از ترس.(عادیه دا باید عادت کنی 😂)

_مباااااااااارررررررککککککهههههههههههه وای من باید بگم به بقیه.

_نگرانش نباش دعوتنامه فرستادم و بابام هم گفته به والدینت....

_پس دعوتنامه من کو؟عروسی کیه؟

_دعوتنامه رو میز پذیرایی خونتونه دیشب گذاشتم 

آها راستی باید برم عکاسی کاری نداری باهام ؟

_نه خداحافظ.

گوشیمو پرت کردم رو تخت که پیام اومد برام.

هم آدرین پیام داده بود هم آلیا.

اول پیام آدرین رو باز کردم....

________

خب خب تا اینجا کافیه.

منتظر لایک و کامنت هاتون هستم