عشق حقیقی پارت ۳
از این به بعد تعداد لایک و کامنت هارو زیاد میکنم شماها ماشالله پیگیرید پدرم در اومد تا این پارت رو بنویسم برید ادامه مطلب ( مهسا دارم با کمک پانیا یه کاور میسازم تا اون موقع لطفن پست هام رو موقتی نکن ممنون )
بلخره زنگ اخر هم تموم شد و زنگ خورد و خانوم مندلیف بهمون یه پروژه درباره ی مد بهمون داد و گفت باید تو گروه های دو نفره برای پرژمون تحقیق کنیم از آلیا و نینو خداحافظی کردم و از دانشگاه بیرون اومدم و به سمت خونه حرکت کردم و تو راه نفسم و با کلافگی بیرون دادم و زیر لب گفتم الان باید کی رو به عنوان هم گروهی انتخاب کنم.
از زبون آدرین
امروز روزه خوبی بود تونستم یه دوست پیدا کنم و با محیط دانشگا آشنا بشم و با اون دختره فکرکنم اسمش مرینت بود آشنا بشم بنظرم دختر خوبی بود ولی نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکنم یه حس خاصی بهم دست میده نمیدونم این حس چیه ولی هرچی هست از این حس خوشم میاد نکنه عاشقش شدم بیخیالش اگه بخوام به این چیزا فکر کنم همش ذهنم درگیر میشه فعلن باید فکر کنم با کی هم گروهی بشم شاید با نینو بتونم هم گروهی شم خودشه بخاطر همین بهش زنگ زدم شاید براتون سوال شده باشه که چجوری شماره نینو رو دارم امروز که باهاش دوست شدم خودش شمارش رو بهم داد بوق بوق بوق و نینو جواب داد نینو : سلام رفیق چطوری من : سلام آره خوبم خودت خوبی. نینو : آره.
من : میگم نینو میتونی برای پروژه با من همگروهی بشی نینو : ببخشید رفیق قبلن به آلیا قول دادم شرمنده. من : باشه اشکال نداره یکی رو پیدا میکنم که بتونم باهاش همگروهی بشم . نینو : ولی شاید مرینت بتونه میخوای به آلیا بگم که بهش بگه من: اگه بتونی عالی میشه ممنونم پس منتظر تلفنتم. نینو : باشه ولی الان دیر وقته آلیا خوابه فردا بهش میگم . من : باشه پس خداحافظ. نینو : خداحافظ تلفنم رو قطع کردم ساعت ۱۱ بود چون فردا کلاس داشتیم رفتم مسواک زدم و خوابیدم
فردا صبح ( از زبون مرینت )
از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین اما مامان بابا نبودن ولی میز صبحانه آماده بود و یه کاغذ رو میز بود کاغذ رو برداشتم و خوندم
( مرینت ما دعوت شدیم خونه ی یکی از دوست های بابات امروز خونه نیستیم صبحانه آمادس بخور بعد برو دانشگاه دوستت دارم مامان )
لبخند کوچیکی رو لبم نشست و شروع به خوردن صبحان کردم وقتی تموم شد داشتم ظرف هارو جمع میکردم که همون لحظه تلفنم زنگ خورد به تلفن نگاه کردم دیدم اسم آلیا رو صفحه ی تلفنم خود نمای میکنه قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم که آلیا با صدای بلند داد زد
آلیا : سلام
انقدر بلند بود که مجبور شدم تلفن رو از کنار گوشم فاصله بدم و دوباره به گوشم نزدیک کردم و گفتم : چیه چرا انقدر داد میزنی اوله صبحی که آلیا خندید با لحن شیطونی گفت
آلیا : دختر هنوز کسی رو به عنوان هم گروهی انتخاب کردی یا نه. من : نه چطور مگه . آلیا باز خندید گفت : امروز نینو بهم زنگ زد گفت آدرین هم کسی رو برای همگروهی شدن پیدا نکرده
من : خب که چی
آلیا : خب که چی الان بهترین فرسته برای نزدیک شدن به عشقت با این حرف آلیا گونه هام سرخ شد و با لکنت گفتم : من.........ع..........عاشق اون نیستم
آلیا : جفتمون میدونیم که دوستش داری پس انقدر خودتو اذیت نکن الانم از از این فرست بهترین استفاده رو. بکن
من : امان از دست تو آلیا باشه خداحافظ
آلیا : خداحافظ
یجورایی خوشحال بودم که قراره با آدرین همگروهی بشم به خودم گفتم من که از خدامه فرستم که گیر اومده چرا ازش استفاده نکنم بعدش بیخیال فکر کردن شدم و ظرف هارو شستم و رفتم اتاقم لباس عوض کردمو به طرف دانشگاه حرکت کردم
خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه پارت بعد رو میخواین ۲۰ لایک ۱۵ کامنت تا پارت بعد خدانگهدار