پرواز با بال خیال P3
سلام به همگی امیدوارم حالتون خوب باشه من اومدم با پارت سوم رمان ولی قبلش . من میخواستم یه فن آرت آدرینتی بذارم بعد من اینجوری نیستم که تعداد کامنت و لایک بگم فقط اگر حمایت زیاد بشه میذارم . بریم برای رمان. بزن ادامه مطلب
آدرین :
همون لحظه قلبم به تپش افتاد خیلی خوشگل شده بود تا حالا مرینت رو اونجوری ندیده بودم واقعا عالی بود وقتی رفتم اولین نفر به مرینت سلام کردم اونم دستپاچه شد و گفت خدا.... نه......یعی.....سلام خیلی خوشگل شده بود همون لحظه به چشمای خوشگلت خیره شدم اونم به من زل زد ( خوانندگان رمان من نمیخواستم زیاد عذابتون بدم بخاطر همین همینجا عشق رو بینشون گذاشتم البته پایان داستان عذابتون میدم هااااهااااهااا) همون لحظه مارکاف گفت مرینت و آدرین ۱۰۰% امروز خیلی خوشگل شدن و تغییر کردن . همین که مارکاف گفت سریع هر دوتامون چشم هامون رو برداشتیم و به مارکاف نگاه کردیم مرینت یه ذره سرخ شد منم سرم رو خاروندم بعد وقتی رفتیم ( بچه ها شاید این پارت بیشترش از زبون آدرین باشه ) من و مرینت پیش هم نشستیم خیلی خوب بود بعد نینو پاشد آهنگ گذاشت و همه یکی رو پیدا کردن( خودتون میدونید که کی با کی میره) منم کسی رو نداشتم که یهو نگاهم به مرینت افتاد و رفتم از اون درخواست کردم اونم قبول کرد و باهم رقصیدیم موقع رقص بهترین زمان عمرم بود ( همین الان ذهن نویسنده « اولَلَ») دیگه کلی خوش گذروندیم و ساعت ۶ صبح شد .
وقتی زنگ زدم پدرم بگم محافظ بیاد گفت: من دیشب ساعت ۱۲ رفتم به آلمان و نانالی هم با منه کسی خونه نیست میتونی ۱ هفته خونه یکی از دوستات بمونی ؟. بعد از اینکه قطع کردم مرینت پیشم واستاده بود و شنید و گفت : چرا نمیای خونه ما ...ععااا... البته اگه دوست داری . منم که خیلی دوست داشتم برم پیشش پس گفتم: اگر زحمتی نیست. اونم با لکنت گفت ؛ معلومه که زحمتی نیس پس رفتم خونشون
مرینت: ( چه عجب )
وقتی آدرین میخواست بیاد خونمون خیلی خوشحال شدم که یکدفعه یاد عکس ها افتادم سریع تیکی رو فرستادم تا بره و عکس هارو جمع کنه و باهم رفتیم خونه یکم اضطراب داشتم وقتی رفتم تیکی عکس ها رو جمع کرده بود و همین رفتیم هر دوتامون از خستگی خوابیدیم ( ذهنتون رو به جاهای باریک نکشید مرینت دوتا تخت داشت خودش رو تخت خودش آدرین هم روی اون پایئنیه
از زبان نویسنده:
ظهر ساعت ۴ بیدار آدرین بیدار شد و سابین به آدرین گفت که بره مرینت رو صدا کنه
آدرین:
وقتی رفتم مرینت رو صدا کنم خیلی جاش بد بود که بتونم بیدارش کنم رفتم یه جوری خودم رو جا دادم اومدم صداش کنم که یک دفعه دستم در رفت و افتادم رو مرینت ( اوه اوه اوه اوه)
مرینت :
توی خواب عمیق بودم که یهو حس کردم یکی روم افتاد تا چشمام رو باز کردم دیدم آدرین رومه همون لحظه صورتم مثل لبو سرخ شد و داد زدم تو اینجا چیکار میکنی آدرین هم جواب داد : ببخشید مامانت گفت بیام صدات کنم که یهو دستم در رفت و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روت بعد سریع رفت پایین منم رفتم پایین بعد واسه صبحانه رفتیم.
آدرین:
رفتیم برای صبحانه پنکیک داشتیم خیلی خوشمزه بود عالی همون لحظه فهمیدم که اصلا پنکیک های پدرم خوب نیست
واسه این پارت کافیه واقعا سعی کردم زیاد بدم چون پارت های قبلی خیلی کم بود دیگه به بزرگی خودتون ببخشید اگر کم بود .
شما از من پرسیده بودید که چند سالمه من باید در جواب بگم بچه نیستم تجربه داشتم و اصلا سنم کم نیست
خدا به پناهتون منتظر پارت بعدی باشید به امید دیدار .