تحول زندگی ۳ بیکار P3

kastel kastel kastel · 1402/04/18 14:32 · خواندن 6 دقیقه

سلام به همگی

اگر پارت های قبل رو نخوندین اول اون پارت ها رو بخونید بعد بیاین سراغ این پارت خیلی ممنون بریم ادامه مطلب

چند نفر اومدن و اونا رو بردن و سوار هواپیما کردن و هواپیما راه افتاد اونا تا حالا سوار هواپیما نشده بودن جانی از ترس به صندلی چسبیده بود.

جویی:ما رو سوار هواپیما کردن از من ممنون باشین اگر من انقدر باهوش نبودم شما هیچوقت نمی تونستین سوار هواپیما بشین.

جو:من قبلا هواپیما یه بار دیدم وقتی داخل آسمون از بالای سرم رد شد واقعا جالب بود.

جویی:احمق این فرق داره تو الان داخل هواپیما هستی.

جو:تازه داخل فیلم ها هم دیده بودم.

جانی:کارمون تمومه هیچوقت نمی تونیم دیگه زمین رو ببینیم ما همینجا سقوط می کنیم می میریم.

جویی:ساکت الان کائنات فرار می کنن بعد بدبخت میشیم.

جو:درسته کپن ها الان میرن.

جویی:کائنات احمق.

جو:همون که جویی میگه.

بعد از ۱ ساعت هواپیما فرود اومد و اونا پیاده شدن جانی زمین رو می بوسید و می گفت:زمین قشنگم دلم برات تنگ شده بود من هنوز زنده هستم تازه سه سفر به خارج هم اومدم.

جویی:این خارج که ما اومدیم از کشور خودمون بذاره به چه دردی می خوره آخه نگاه بکن تقریبا مثل کشور خودمون خرابست‌.

جانی:اونجا رو نگاه کنید یه نفر مرده دارم می برنش.

جویی:اینکه به محض اومدم چون این رو دیدیم چه معنی میتونه داشته باشه؟

جانی:درسته ما هم مثل اون می میریم من نمی خوام بمیرم.

جو:انقدر آبقوره نگیر.

جویی:اینجا هم مثل کشور خودمون زبونشونم مثل ماست بیاین بریم سر قبر این یه چیزی بخوریم.

جو:آره بیا بریم.

جانی:صبر کنید منم بیام تنها نزاریدم شادی افتادم مردم.

جانی:قبل از اینکه بریم زشته که دست خالی بریم بیا یه گل ببریم جو و جانی به جویی نگاه کردن.

جویی:چرا به من نگاه می کنید.

جو:مغز متفکر ما تویی.

جویی:خوبه خوشم اومد ما می تونیم یکی از این گلا که مردم آوردن و برداریم ببریم اون گل بزرگه که از بقیه بهتره رو ببریم من اون رو بر میدارم شما هم دو تا گل دیگه برداریم بیاریم هر کسی یه گل.

جانی:عالیه همیشه دوست داشتم یه گل ببرم سر قبر یکی.

اونا رفتن سر قبر اون و گل رو گذاشتن یکی از افرادی که اونجا بود گفت:ایشون رو می شناختین؟

جویی:آره داداش جون چقدر حیف که مردی و الکی گریه کرد.

_اون اصلا داداش نداشت.

جویی:خب میدونی..چی بگم..ما با اون خیلی صمیمی بودیم مثل داداش جون بود.

جو:درسته دیروز اومد به خوابم می گفت :که من تو رو چقدر دوست داشتم توی دنیا فقط دلم برای تو تنگ میشه الان می فهمم که چرا این رو می گفت و الکی گریه کرد.

_ببخشید ایشون دلش فقط براش شما تنگ میشد؟پس زنش که از ناراحتی الان بیمارستانها چی؟

جو:خب..خب..چیزه..به خواب خودم که نیومد به خواب دوست خوبم جانی بود اون برای من تعریف کرد بعد دستش رو روی شانه جانی گذاشت و گفت:جانی بهش بگو که اون مرحوم چقدر ناراحت بود.

جانی:خب می دونی اون به خواب منم نیومد به خواب دوست خوبم جویی رفت جویی بگو.

جویی آروم به جانی گفت:خدا لعنت کنه آشغال بعد گفت:بله به خوابم اومد و گفت چقدر من تو رو دوست داشتم یعنی من و می گفت منم گفتم منم تو رو دوست دارم چرا میگی داشتم یعنی دیگه من رو دوست نداری؟ می دونی چی بهم گفت؟گفتش من دیگه توی دنیا نیستم من باورم نمیشد بعد از اون بهم گفت که تو یعنی من دیگه دارم بیدار میشم بقیه حرف هاش رو میره داخل خواب دوستم جو میزنه جو بهش بگو چی می گفت.

جو:متاسفانه من دیروز خوابم نبرد اما ۱۰۰ درصد رفته به خواب دوست خوبم جانی.

جانی:چی..

جو:ضایع نکن یه چیزی بگو.

جانی:بله..چیز..اومدم بخوابم بعد گفتش چیزه..یه لحظه حرفش از یادم رفته یکم فکر کنم خب آها اومد گفتش جانی توی دنیا تو بهترین دوست من بودی.

جویی:چی مگه میشه پس من برگ چقندرم؟

جو:اشتباه نی کنی حتما من رو با تو اشتباه گرفته.

جانی:نخیر اومد گفت من بهترین دوستش بودم.

_تو شد گفتین ایشون وصیت کرده بودن که بهترین دوستشون بدن و سخنرانی کنن لطفا از این طرف بیاین.

جانی:چی یه اشتباهی شد ایشون داخل خواب گفتن جو سخنرانی کنه دوست خوبم جو وقتش رسیده بری.

_آقا از این طرف بیاین.

جو:خدا بکشتت ای کاش از هواپیما پرت میشدی از شرت خلاص میشدم برو بمیر.

_بئدی بالا آقا الان باید سخنرانی کنید.

جو با ترس و لرز بالا میره و پشت میکروفن می ایسته و شروع می کنه:اون خدا بیامرز قبل مردنش اومد پیش من می گفت من خیلی تو رو دوست دارم من می گفتم چرا اینطوری حرف میزنی گفتش ممکنه فردا دیگه پیشت نباشم می خوام یه دل سیر بهت نگاه کنم عاشقتم پسر یکی از افرادی که داخل جمع بود و خیلی گریه می کرد گفت:خفه شو آشغال مادر من چرا باید تو رو دوست داشته باشه.

جانی با آبمیوه رفت پیش جویی و گفت:چطور داره پیش نیره؟

جویی:جانی اوضاع خیته چندتا خوراکی بر دار در رو خدا بیامرز زن بود.

جانی همه آبمیوه ای که داخل ذهنش بود رو تف کرد بیرون.

جویی:هی آشغال با آبمیوه دوش گرفتم.

جانی ول کن الان باید در بریم.

پسرای اون افتاده بودن دنبال جو جانی و جویی افتاده بودن پشت سر یکی دیگه اونم داشت فرار میکرد همون فردی بود که سر قبر اون بود و ۳ ساعت داشتن خواب دورغ براش تعریف میکردن.

جویی:شما چرا دروغ گفتین که زنش از ناراحتی روی تخت بیمارستانه.

_به جون شما منم مثل خودتون اومدم یه چیزی بخورم چه میدونستم اون زن بوده.

جانی:ول کنید فعلا فرار کنید.

۱ ساعت بعد

جانی:بریدم دیگه نمیکشم بالاخره فرار کردیم.

جو از اونطرف با لباس پاره و که معلوم بود خیلی بد کتک خورده اومد و گفت:خدا لعنتتون کنه که من رو به خاک سیاه نشوندین.

جویی:آقا تو چرا اینطوری ما رو گول زدی نگاه با بچه چکار کردن.

موبایل اون آقا زنگ خورد اون رو جواب داد و بعد قطع کرد و گفت:من کوزان هستم از دیدنتون خوشبختم الان بهم خبر رسید که شما جاسوس هستین منم مثل شما جاسوسم بیاین تا مخفیگاهمون رو نشونتون بدم.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘