دیدار دوباره پارت چهاردهم و پانزدهم🌚💕

Luna Luna Luna · 1402/04/18 11:39 · خواندن 4 دقیقه

 ﴿ آدرین ﴾

با دستای ظریفش انگشتر رو در آورد و بعد....هیچ عکس العملی نداشت/:

بعد چند دقیقه تازه انگار گرفت چی شده و سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد.

انگشتر ظریف و ساده و در عین حال زیبایی بود و یک الماس کوچیکم روش بود.

حلقه رو بالا آورد و با صدای آرومی پرسید:

_ادرین....این برای چیه؟

_نگران نباش واسه خواستگاری نیست.

یهو کیفش رو بالا آورد که بزنه و منم جاخالی دادم همزمان با عصبانیت داد زد:

_آدریننننن

_چیه بابا چرا اینجوری میکنی مگه هیولا دیدی یه حلقه س دیگه.

بعد این جمله م یه نفس عمیق کشیدم و یاد حرفایی که میخواستم بزنم افتادم...

اما گفتم گور بابای مقدمه چینی و در جا حرفمو زدم.

_دارم بهت درخواست میدم دوباره شروع کنیم!

دیدم چشمای قشنگش از همیشه گرد تر شده.دستش رو گرفتم و بهش گفتم:

_اگر مخالفی میتونیم.....

با قرار گرفتن تو بغلش در جا حرفم قطع شد.....

____________

دوستان تموم نمیشه نترسین دو تا پارت با هم میدم💕🌚

___________

(مرینت)

هنوز حرفش کامل نشده بود که بغلش کردم.

حرفش قطع شد و تکون نمیخورد انگار که شوکه شده.

تازه بعد چند دقیقه دوهزاریش افتاد چه عجببببببب.

و اونم بغلم کرد.(ایش/:)

بعد مدتی از بغل هم بیرون اومدیم.

_خببببب،من حرفی ندارما ولی نظرته اول یه سر به مامان بابای من بزنیم اجازه شونو بگیریم ؟

لپامو کشید و منم یه زدم تو سرش.

_لپامو نکش.

دستشو گذاشت رو سرش و جوابمو داد.

_خب بریم.

دهنم وا موند.انتظار داشتم بگه بعدا میریم ولی گفت الان بریممممم!

_ب...باشه بریم...

_من رانندگی کنمممم؟

_تو غلط میکنی بشین اونور ببینم.

_باشه حالاااا.......

کل راهو داشتیم زر زر میکردیم و بعدشم رسیدیم.

_امممم رسیدیم.....

_ترسیدی؟

_نه فقط امیدوارم بابا خواب باشه....

_وا چرا پاشو بریم ببینم.

____________

(راوی)

آدرین و مرینت خیلی خوشحال بودن.انگار هردوشون توی این دو سال با هم ارتباط داشتن و زود با هم صمیمی شدن.

با هم سمت خونه سابین و تام رفتن و زنگ خونه رو زدن.

بعد اینکه در باز شد رفتن داخل و تنها چیزی که باهاش مواجه شدن قیافه ی متعجب سابین بود که خیره شده بود به دستاشون که به هم گره خورده بود.

سابین با ناباوری لب زد:

_مرینت آدرین آگراست اینجاست و تو.....

مرینت با آرامش تمام جواب مادرش رو داد چون این شوکه شدن عادی بود.

_میدونم مامان ولی ما از امروز با همیم.

سابین که تازه داشت باور میکرد اون ها رو به سمت پذیرایی برد و اونها هم روی مبل نشستن.

سابین اصلا آشفته یا ناراحت یا گیج نبود.اون قطعا از صمیم قلبش برای تک دخترش خوشحال بود و همینجور که داشت اینطور فکر میکرد تازه ترین شیرینی هاش رو با چهار تا چای برای برای اون دو نفر و خودش و شوهرش برد.....

ولی تام خواب بود!

سابین با خوشحالی به مرینت گفت:

_مرینت من باید تام رو بیدار کنم.

_ماماننننن نمیشههههه!

_قطعا با این داد تو بیدار میشه پس بذار بیارمش ناسلامتی....

مرینتم پرید وسط حرفش و گفت:

_میدونم میدونم برو بیارش.

_________

آدرین 

اصن من رو ابرام.

از واکنش مادرش میشد فهمید از ته قلبش خوشحاله و البته بایدم باشه.

بعدشم با پدر مرینت اومدن پایین و نشستن رو برومون.

بعد کلی حرف زدن و نصیحت های مادرانه و پدرانه بالاخره جوابمونو دادن و گفتن راضی ان.

_پدرت خبر داره که همچین تصمیمی گرفتین آدرین ؟

_اوه نه حتما به اونم سر میزنیم.....

تام خندید 

_لازم نیست پسرم من و پدرت همکاریم و قرارداد داریم و با هم دوست هم هستیم من به جای تو بهش میگم هر چند که آخر سر باید برین پیشش ولی داره شب میشه!

مرینت یه نگاه به پنجره انداخت و یه نگاهم به ساعت و دید واقعا داره شب میشه!اونها چند ساعت داشتن با هم گپ میزدن و نصحیت گوش میدادن.

 با نگاهی از قدردان به پدرش ازش تشکر کردم و بعدشم صدای مرینتو شنیدم.

_ادرین،باید بری خونه.مطمئنم پدرت اگه دیر برسی بازم بهت گیر میده/:

فقط یه لحظه صبر کن!

بدو بدو دوید تو آشپزخونه و منم دم در منتظرش موندم.

بعد ده دقیقه اومد و دیدم یه بسته شیرینی داد بهم.

_میدونم از اینا خوشت میاد پس ببرش بده به پدرت

و اینجاست که من یه سوتی بزرگ دادم!

دو ماه دیگه عروسی ناتالی و پدرمه و من هیچی بهشون نگفتم!

_مرینت فردا باید یچیزی بهت بگم الان شبه نمیتونم بگم باشههه؟

_باشه باشه برو مواظب باشیاااا.

بعد خداحافظی بالاخره از هم دل کندیم!حالا چجوری بهشون بگمممممم!

__________

خب جدی تموم🌚💕

۱۵ تا کامنت و ۱۵ لایک پارت بعد💕🌚