دیدار دوباره پارت چهاردهم و پانزدهم🌚💕
﴿ آدرین ﴾
با دستای ظریفش انگشتر رو در آورد و بعد....هیچ عکس العملی نداشت/:
بعد چند دقیقه تازه انگار گرفت چی شده و سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
انگشتر ظریف و ساده و در عین حال زیبایی بود و یک الماس کوچیکم روش بود.
حلقه رو بالا آورد و با صدای آرومی پرسید:
_ادرین....این برای چیه؟
_نگران نباش واسه خواستگاری نیست.
یهو کیفش رو بالا آورد که بزنه و منم جاخالی دادم همزمان با عصبانیت داد زد:
_آدریننننن
_چیه بابا چرا اینجوری میکنی مگه هیولا دیدی یه حلقه س دیگه.
بعد این جمله م یه نفس عمیق کشیدم و یاد حرفایی که میخواستم بزنم افتادم...
اما گفتم گور بابای مقدمه چینی و در جا حرفمو زدم.
_دارم بهت درخواست میدم دوباره شروع کنیم!
دیدم چشمای قشنگش از همیشه گرد تر شده.دستش رو گرفتم و بهش گفتم:
_اگر مخالفی میتونیم.....
با قرار گرفتن تو بغلش در جا حرفم قطع شد.....
____________
دوستان تموم نمیشه نترسین دو تا پارت با هم میدم💕🌚
___________
(مرینت)
هنوز حرفش کامل نشده بود که بغلش کردم.
حرفش قطع شد و تکون نمیخورد انگار که شوکه شده.
تازه بعد چند دقیقه دوهزاریش افتاد چه عجببببببب.
و اونم بغلم کرد.(ایش/:)
بعد مدتی از بغل هم بیرون اومدیم.
_خببببب،من حرفی ندارما ولی نظرته اول یه سر به مامان بابای من بزنیم اجازه شونو بگیریم ؟
لپامو کشید و منم یه زدم تو سرش.
_لپامو نکش.
دستشو گذاشت رو سرش و جوابمو داد.
_خب بریم.
دهنم وا موند.انتظار داشتم بگه بعدا میریم ولی گفت الان بریممممم!
_ب...باشه بریم...
_من رانندگی کنمممم؟
_تو غلط میکنی بشین اونور ببینم.
_باشه حالاااا.......
کل راهو داشتیم زر زر میکردیم و بعدشم رسیدیم.
_امممم رسیدیم.....
_ترسیدی؟
_نه فقط امیدوارم بابا خواب باشه....
_وا چرا پاشو بریم ببینم.
____________
(راوی)
آدرین و مرینت خیلی خوشحال بودن.انگار هردوشون توی این دو سال با هم ارتباط داشتن و زود با هم صمیمی شدن.
با هم سمت خونه سابین و تام رفتن و زنگ خونه رو زدن.
بعد اینکه در باز شد رفتن داخل و تنها چیزی که باهاش مواجه شدن قیافه ی متعجب سابین بود که خیره شده بود به دستاشون که به هم گره خورده بود.
سابین با ناباوری لب زد:
_مرینت آدرین آگراست اینجاست و تو.....
مرینت با آرامش تمام جواب مادرش رو داد چون این شوکه شدن عادی بود.
_میدونم مامان ولی ما از امروز با همیم.
سابین که تازه داشت باور میکرد اون ها رو به سمت پذیرایی برد و اونها هم روی مبل نشستن.
سابین اصلا آشفته یا ناراحت یا گیج نبود.اون قطعا از صمیم قلبش برای تک دخترش خوشحال بود و همینجور که داشت اینطور فکر میکرد تازه ترین شیرینی هاش رو با چهار تا چای برای برای اون دو نفر و خودش و شوهرش برد.....
ولی تام خواب بود!
سابین با خوشحالی به مرینت گفت:
_مرینت من باید تام رو بیدار کنم.
_ماماننننن نمیشههههه!
_قطعا با این داد تو بیدار میشه پس بذار بیارمش ناسلامتی....
مرینتم پرید وسط حرفش و گفت:
_میدونم میدونم برو بیارش.
_________
آدرین
اصن من رو ابرام.
از واکنش مادرش میشد فهمید از ته قلبش خوشحاله و البته بایدم باشه.
بعدشم با پدر مرینت اومدن پایین و نشستن رو برومون.
بعد کلی حرف زدن و نصیحت های مادرانه و پدرانه بالاخره جوابمونو دادن و گفتن راضی ان.
_پدرت خبر داره که همچین تصمیمی گرفتین آدرین ؟
_اوه نه حتما به اونم سر میزنیم.....
تام خندید
_لازم نیست پسرم من و پدرت همکاریم و قرارداد داریم و با هم دوست هم هستیم من به جای تو بهش میگم هر چند که آخر سر باید برین پیشش ولی داره شب میشه!
مرینت یه نگاه به پنجره انداخت و یه نگاهم به ساعت و دید واقعا داره شب میشه!اونها چند ساعت داشتن با هم گپ میزدن و نصحیت گوش میدادن.
با نگاهی از قدردان به پدرش ازش تشکر کردم و بعدشم صدای مرینتو شنیدم.
_ادرین،باید بری خونه.مطمئنم پدرت اگه دیر برسی بازم بهت گیر میده/:
فقط یه لحظه صبر کن!
بدو بدو دوید تو آشپزخونه و منم دم در منتظرش موندم.
بعد ده دقیقه اومد و دیدم یه بسته شیرینی داد بهم.
_میدونم از اینا خوشت میاد پس ببرش بده به پدرت
و اینجاست که من یه سوتی بزرگ دادم!
دو ماه دیگه عروسی ناتالی و پدرمه و من هیچی بهشون نگفتم!
_مرینت فردا باید یچیزی بهت بگم الان شبه نمیتونم بگم باشههه؟
_باشه باشه برو مواظب باشیاااا.
بعد خداحافظی بالاخره از هم دل کندیم!حالا چجوری بهشون بگمممممم!
__________
خب جدی تموم🌚💕
۱۵ تا کامنت و ۱۵ لایک پارت بعد💕🌚