بلاخره 🐈‍⬛ پارت 15

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/04/17 11:03 · خواندن 2 دقیقه

سلام سلام ما اومدیم این عکسی هم که اینجاست میفهمید چیه ! برید ادامهههه 

از زبان مرینت : اشکام رو پاک کردم و رفتم پیش پرستار تا لباس هایم رو بگیرم و بپوشم که گفت : شرمنده لباس هات پاره شدن ما لباس نداریم . گفتم : چی ! یعنی چی ؟ خب م..ن چیکار کنم ؟ گفت : برین با همسرتون خرید ... گفتم : چی...ه..مس..رم کیه ؟ بعد به خودم اومدم و فهمیدم آدرین اینو گفته .

با لباس خوابم که زیر لباسم پوشیده بودم رفتم بیرون و دیدم داره بارون میاد . یهو دیدم آدرین اومد و تو دستش کلی لباس رنگی رنگی بود . آدرین واسم لباس خریده بود . گفت : سایزتو نمیدونستم ولی خب ببخشید همین یدونه رو داشت . و لباسه رو پوشیدم .... و اتفاقا سایزم بود و بهم میومد. 

گفتم : ب..رام کش نخریدی ؟ میخواستم موهام رو ببندم . دوید که بره کش بگیره که وسط راه ایستاد . برگشت و نگاهم کرد و گفت : نبندشون . بیشتر بهت میاد .................

گفتم : خب قرار بود همه چیز رو برام توضیح بدی درسته ؟ اما بعدش احساس سرما تمام وجودم و گرفت و شروع به لرزیدن کردم . آدرین اومد بغلم کرد و گفت : اول گرم شو بعد همه چی رو بهت میگم . 

خوشگلای من ! تموم شد اما باید بهتون بگم نیاین تو کامنت ها بهم غر بزنین ها !!!! من میخواستم بیشترش کنم ( یوکی چان ) جون نذاشتتتتت . البته بازم میدوستمش ❤️ نبینم تو کامنت ها بهش چیزی بگین هاااا 

برای پارت بعد :

23 لایک 

24 کامنت