life پارت چهارم

Ania Ania Ania · 1402/04/16 12:57 · خواندن 4 دقیقه

بفرمایین

 

پنج ماه بعد.. 

درحالی که مسواک میزد خودشو تو اینه دستشویی نگاه کرد، بعد چند ثانیه دندوناش و صورتشو با اب ولرم شست و صورتشو با حوله صورتی رنگش خشک کرد، از دستشویی بیرون اومد و مشغول درست کردن موهاش شد، کمی ارایش کرد تا بزرگتر از سنش بنظر برسه، چتریاشو رو صورتش ریخت، از توی اینه به فیلیکس که سمتش میومد نگاه کرد، فیلیکس دستاشو رو یر مرینت برد و چتریاشو بهم ریخت، مرینت غرید: نکن دیگه

فیلیکس درحالی که ریز ریز میخندید جواب داد: باشه باشه، کجا میری؟ 

مرینت یه آینه و گوشی ای که فیلیکس براش خریدهبود رو تو کیف دستیش ریخت: میرم برای مصاحبه کاری

فیلیکس روی تخت افتاد و بالشش رو زیر سرش تکون داد: موفق باشی

مرینت خم شد، بوسه ای به گونه فیلیکس زد و خداحافظی کرد، از اتاق خارج شد، اینبار گونه خاله ش رو بوسید و لب زد: خداحافط خاله جون

حتی خاله سارا هم ۷ صبح از خونه بیرون نمیرفت.. تنها دلیلی که مرینت این ساعت برای مصاحبه کاری رفته بود  ذوقی بود که برای کار داشت، قرار بود تو یه رستوران معروف گارسون بشه، اگه تو مصاحبه کاری قبول میشد میتونست برای اولین بار پول دربیاره.. خوشحال بود، 

مقصدش نزدیک بود پس میاده راه افتاد، تو نیویورک مردم معمولا موهای بلوند داشتن، اما مرینت موهای سیاهی داشت.. موهاش زیادی قشنگ بودن.. 

وارد رستوران شد و نگاهش رو به مردی که به اپن تکیه داده بود داد، لب زد: برای مصاحبه کاری اومدم

مرد که صدای بمی داشت گفت: اقای وینس، برای مصاحبه کاری اومدن، 

لحظه ای بعد مردی با موهای بلوند و یه میشبند کثیف اومد و جلوی مرینت ایستاد، عذر خواهی کرد و پیشبندش رو در اورد: ببخشید خانم، رزومه؟ 

مرینت رزومه رو دست مرد داد و با اشاره مرد روی صندلی ای نشست، مرد رزومه رو با دقت خوند و بعد گفت: به عنوان شغل پاره وقت میخوای؟ 

مرینت درحالی که سرش رو کمی بالا میورد جواب داد: بله بله، فقط عصرا وقتم خالیه

مرد نگاهشو به چهره مرینت داد، از چهره زیبای مرینت متعجب شده بود و با خودش فکر میکرد دختری به این زیبایی براش مشتریای جدید هم میاره: استخدامی، حقوقت ماهیانه پرداخت میشه، یونیفرم هم برات میارم، از فردا عصر کارتو شروع کن. 

........ 

مرینت بعد از مصاحبه کاری به خونه برگشت فیلیکس خونه بود و روی مبل نشسته بود و کانالای تلویزیون رو جا به جا میکرد، مرینت کنار فیلیکس نشست، دست فیلیکس پشت کمر مرینت رفت و اون رو اغوشش گرفت، فیلیکس لبخندی زد.. 

مرینت از بودن پیش فیلیکس خوشحال بود، فیلیکس رو دوست داشت.. خیلی زیاد، فیلیکس سرش رو سمت مرینت برگردوند: مرینت.. میخوام برم سوئیس، اونجا میرم به کالج موسیقی، بعد اینکه درسمو تموم کردم قراره برگردم ولی.. یمدت نیستم.. قبل اینکه تو بیای با مامان درمیون گذاشتم.. میدونم براتون سخته.. سعی میکنم زودتر برگردم. 

مرینت غمگین بود. از اینکه فیلیکس قرار بود کنار نباشه غمگین بود.. غمش رو نشون نداد، لبخندی زد: ا.. اشکال نداره می.. میتونی روی من حساب کنی.. من مشکلی ندارم.. 

مرینت فکر میکرد زندگی قراره باب میلش پیش بره.. بودن پیش فیلیکس حالشو خوب کرده بود و مدتی بود غمی حس نمیکرد.. مرینت با خودش فکر کرد قرار نیست دیگه خوشحال باشه.. سعی کرد غمشو به فیلیکس نشون نده و اروم بنظر برسه، سخت نیست مرینت.. 

با خودش تکرار میکرد سخت نیست.. اما سخت بود.. اینو میدونست. اینکه فیلیکس یهویی این بحثو وسط کشیده بود اذیتش میکرد اما اونم حق داشت به رویاهاش برسه. 

روزها گذشت تا زمان خداحافظی رسید، زمانی که فیلیکس با چمدونش دستش رو برای مرینت تکون داد. مرینت هم خداحافظی کرد..مرینتی که اون رو خیلی دوست داشت. همه چیز تغییر کرده بود.. فیلیکس میرفت تا به رویاهاش برسه و مرینت میموند تا یه راه برای زندگی پیدا کنه..

 دوست داشت لحظه اخر فیلیکسو بغل کنه و بگه.. بگه دختری هست که منتظرش میمونه.. فرودگاه خداحافظی های زیادی به خود دیده بود.. فرودگاه شهد بوسه های زیادی بود.. شاهد اشک ها و غمها.. اشکای مرینت تو سرویس بهداشتی هم یکی از همون اشکها بود. مریت یواشکی گریه میکرد.. نمیخواست فیلیکس متوجه احساسش بشه. چون برخلاف اون.. فیلیکس هیچ حشی نداشت.. فیلیکس فقط زیادی مهربون بود.. 

۲۵ تا کامنت میخوام