یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/04/15 16:58 · خواندن 4 دقیقه

پارت سیزدهم (با عرض پوزش بابت تأخیر)

 

...« بزارید اینطوری براتون توضیح بدم: من اون دختر و خانواده اش رو سال‌هاست که میشناسم. ما سال هاست که با هم رفت و آمد داریم و با هم دوستیم، اون دخترک همزمان با پسر خودم قد کشید و بزرگ شد، اون جای بچه منه! 

واسه همین الان خیلی شوکه هستم، چون من در یک لحظه احساس کردم که به اون دخترک تمایل دارم! وای خدای من... حتی فکر کردن بهش هم برام شرم آوره! آقای دکتر، شما که فکر نمیکنید من، یعنی گابریل آگراست ، یه منحرف جنسی پست فطرت باشم؟» 

این حرف هارو داشتم با نگرانی به روانشناس میگفتم. اسمش آقای ژیل دو لاروشفوکو بود، یک روانشناس برجسته در پاریس که باهاش وقت ملاقات داشتم. 

با حوصله به حرفام گوش میداد و هر از گاهی سری به نشونه تأیید تکون میداد و چیزی یادداشت میکرد. 

بعد از اینکه ماجرا رو به طور کامل شنید بهم گفت:« خب، ببینید آقای آگراست، من شما رو تا حدودی میشناسم، و از اتفاقاتی که براتون افتاده کاملاً آگاهم. با توجه به شناختی که از شما دارم باید بگم که شما شخصیت با صلابت و محکمی دارید، پس طبیعیه که این ماجرایی که شما تعریف کردید باورش برای من سخت باشه، بنابراین شما باید کمی بیشتر و البته واضح تر در مورد حالات ذهنی خودتون برام توضیح بدین.» 

من گفتم:« خب... در طول شبانه روز صدا های عجیبی رو از درون سرم میشنوم، اما این ها همه صدا های خودم هستن، ولی حرف های عجیبی میزنن، یا تمایلات عجیبی رو تو گوشم نجوا میکنن، و این برای من عجیبه، چون من هرگز اینطور صحبت نمی‌کنم، از کلمات رکیک یا تند استفاده نمیکنم، یا حتی تمایلات جنسی ِ سادومازوخیستی و منحرفانه ندارم! هرگز خودمو سرزنش نمیکنم و ... و این برای من عجیبه؛ من حتی برای این صدا ها اسم هم گذاشتم! مثلاً گابریل خوشحال، یا گابریل عوضی یا گابریل منحرف که همین چند لحظه پیش ماجراشو براتون تعریف کردم؛ همچنین خیلی وقت ها احساس ناامیدی و تهوع فلج کننده‌ای بهم دست میده... احساس میکنم که توی سرم یک آشوب بسیار بزرگ در جریانه... بنظرتون چه اتفاقی داره برای من میوفته دکتر لاروشفوکو؟» 

دکتر با کمی تأنی گفت:« اِ... جناب آگراست، نمیشه نتیجه قطعی رو فوراً اعلام کرد، من باید چند جلسه دیگه هم با شما داشته باشم، شاید لازم باشه مقداری از اطلاعات رو از طریق تست های معتبر و یا حتی هیپنوتیزم درمانی بدست بیارم، شاید حتی لازم باشه شما رو جهت دارو درمانی به یک روانپزشک معرفی کنم...» 

_ خلاصه حرفتون چیه دکتر؟

_ خب، با توجه به توضیحاتی که از وضعیت ذهنی خودتون ارائه دادید، حدس اولیه من اینه که شما در حال سپری کردن مراحل اولیه اختلال تجزیه هویت هستید...

... به محض شنیدن این حرف، احساس کردم چیزی درونم شکست، دیگه اون گابریل سابق که مثل کوه استوار بود معنا نداشت، حالا دیگه بیشتر شبیه یک آینه شکسته بودم. گمون کردم دیگه خودمو نمیشناسم، و وحشت این آگاهی تازه روی قلبم خیمه زد...

_ ممنونم دکتر لاروشفوکو، تا بعد. 

 

... به خونه که رسیدم برنامه ای جز استراحت نداشتم. ولی معجزه‌گرم فعال شد؛ نمی‌خواستم بیخیال این فرصت بشم، به هر صورت باید برای شکست دختر کفشدوزکی و گربه سیاه از هر فرصتی استفاده میکردم. 

رمز مخفی رو وارد کردم و به سمت رصدخونه روانه شدم. در فرصتی که آسانسور در حال حرکت بود، نورو رو احضار کردم. وقتی ظاهر شد بی مقدمه بهش گفتم:« نورو آیا میتونی قدرتی به من بدی که وارد ذهن خودم بشم؟» 

نورو گفت:« نمی‌دونم ارباب...» 

_ مسخره بازی در نیار نورو! مگه میشه یک کوامی از قدرت های خودش هیچ اطلاعی نداشته باشه؟ قدرت تو کنترل و استیلا بر ذهن و احساسات هستش. تو میتونی به من کمک کنی تا بتونم وارد ذهنم بشم و به میل خودم مدیریتشون کنم.

_ شوخی میکنید ارباب؟ 

تمام سرمای وجودم رو در چشمام متمرکز کردم و با جدیت به نورو گفتم:« من با تو شوخی دارم؟» 

نورو ترسید و با دستای کوچیکش چشم های خودشو پوشوند.

گفتم:« خودتو لوس نکن!» 

نورو گفت:« ولی ارباب، این خیلی خطرناکه اگر یک کوامی بدون صاحب از قدرتش استفاده کنه!» 

_ برام مهم نیست نورو. خب، دیگه باید بریم سر کارمون... نورو، بال های تاریکی برخیزید!

حس منفی خالصی رو درک میکردم... وقت ارسال یک آکوما بود...

 

( با اجازه، فعلاً )