life پارت اول

Ania Ania Ania · 1402/04/13 20:17 · خواندن 4 دقیقه

برین ادامه

دوید و پرید بغل پدرش، تام اونو تو اغوشش گرفت و بوسه ارومی به گونش زد و درحالی که نوازشش میکرد زمزمه کرد: دختر خوب باباا
همه فکر میکردن مرینت شومه و بدنیا اومدنش اشتباه بوده، اما پدرش تام، همچین فکری نمیکرد. مرینت برای تام یه فرشته بود. یه فرشته پاک و کوچیک.. تام میدونست مرینت هیچ تقصیری نداشته که مادرش حین بدنیا اومدنش مرده، سابین هم همین فکر رو میکرد، لحظه ای که خونریزیش بند نمیومد فقط به دختر کوچولوش که تو بغل پرستار نگران بود نگاه کرده بود و اون رو پرستیده بود. مرینت به معنای دریا بود و سابین امیدوار بود مرینت مثل دریا همیشه درحال حرکت باشه.. 
حالا مرینت ۶ ساله بود و فقط یه بچه شاد بود که دوست داشت لباس های مورد علاقشو بپوشه و دست پدرشو بگیره و بره پارک، اما تام اینقدر وقت نداشت که اون رو به پارک ببره، پس اونو پیش کلین میذاشت و کلین اون رو به پارک میبرد. کلین پرستار مرینت بود اما مرینت اون رو بیشتر یه پرستار دوست داشت، اما بهرحال دوست داشت با پدرش بره پارک. مرینت فکر میکرد اینکه نمیتونه با پدرش بره پارک خیلی بده تا اینکه کلین نتونست از مرینت نگه داری کنه و تام مجبور شد دختر کوچولوی عزیزش رو به یه مدرسه شبانه روزی بفرسته، بهرحال اون برای دخترش بهترین کارهارو میکرد پس از مدیر اون مدرسه خانم ویناک خواسته بود برای مرینت یه اتاق فوق العاده فراهم کنن و هرچیزی که نیاز داره براش خریداری کنن. اینها خرج بی جا نبود، چون تام شیش ماه یبار همه مخارج رو پرداخت میکرد. مرینت واضح یادش بود، لحظه ای که پدرش اون رو توی مدرسه شبانه روزی گذاشت و کلاه نقاب دارش رو سر کرد، با لبخندی دستش رو برای دختر کوچولوش تکون داد و رفت، مرینت تا وقتی پدرش ناپدید شد به رفتنش زل زده بود، ماشین مشکی رنگ هرلحظه کوچکتر و کوچکتر میشد و مرینت بیشتر احساس تنهایی میکرد، اون تا شیشماه بعدی منتظر میموند، مطمعن بود پدرش به دیدنش میاد.. 
روزهای زیادی سپری شد و خورشید بارها و بارها غروب کرد، چهارسال اول هر شیشماه تام به دیدن مرینت میومد، اما بعد کار تام به قدری فشرده شد که به ندرت هم رو میدیدن، مرینت خوب به یاد میورد، تولد ۱۴ سالگیش همه دوستاش تو سالن دورش جمع شده بودن و با صدای بلند براش ترانه میخوندن، اون پدرشو میخواست، پدرش که تقریبا دوسال بود به دیدنش نیومده بود، وقتی شمع هارو فوت کرد زنی بازوشو کشید و اونو از سالن بیرون اورد، خانم ویناک بود، با چهره عصبی همیشگی.. 
_ دیگه نمیتونی اینجا بمونی، گمشو بیرون، ما همه چیز برات فراهم کردیم ولی پدر احمقت نمیتونه مخارجتو پرداخت کنه، مدام عقب میندازه، حالا هم مرده، خدارو شکر کن که مجبورت نمیکنم مخارج مدرسه رو پرداخت کنی، فقط از اینجا گمشو بیرون
چند دقیقه بعد، مرینت با یه ساک کوچیک جلوی در مدرسه افتاده بود و از سرما میلرزید، یکی از کادو هارو با خودش اورده بود، کادوی پدرش رو.. 
جعبه صورتی رنگ رو باز کرد و گوی کوچیکی بیرون اورد، گوی رو تکون داد، یه دختر بچه در اغوش یه مرد بود، ته جعبه نامه ای افتاده بود، نامه رو بیرون اورد و خوند: 
دختر عزیزم، دوسال میشه که ندیدمت، برای تولدت میام، یکماه دیگه تولدته، میدونی که چقدر طول میکشه پست نامه رو بهت برسونه؟ البته من سفارش کردم این گوی رو روز تولدت بهت بدن، الان که این نامرو میخونی حتما روز تولدته، و حتما من هنوز نتونستم بیام دیدمت، وقتی تو این نامه رو بخونی فقط کافیه یکم صبر کنی تا بیام دیدنت و تورو با خودم ببرم، میریم نیویورک، پیش خاله سارا
پدر تو، تام
اشک هاش رو کاغد میچکید و نامه رو خیس کرده بود، 
در حالی که اشک میریخت زانوهاشو بغل کرد، باورش نمیشد دنیا با یه دختر چهارده ساله اینکارو کرده بود. امیدی که توی وجودش بود از بین رفته بود.

برای پارت بعد کامنت و لایک میخوام، اگه کافی بود و رمانو دوست داشتین ادامه میدم، اگه نداشتین پاک میکنم و یکی دیگه می نویسم.