چتر بسته (p13)
خب اینم از پارت 13 ، راستش امروز میخواستم 2 پارت بدم ولی تصمیم گرفتم که 1 پارت بدم ولی طولانی و اگه این پارت بیشتر از 20 تا لایک بگیره بعد از ظهر یا شب پارت جدید رو میدم
Part13
نگاهی به آدرین کردم و گفتم :
-اتاق تو کجاست؟
+پایین اتاق تو دقیقا
-چه خوب
نگاهی بهم کرد و گفت :
+میخوای بریم بیرون تفریح؟
-الان؟
+آره
-خب الان ساعت 12 ظهره و هوا گرمه و یه چند ساعت دیگه باید بریم سر ناهار، باشه برای بعد از ظهر
+باشه مشکلی نیست، من میرم لباس هامو عوض کنم
آدرین رفت لباس هاشو عوض کنه منم تو اتاق تنها موندم و رفتم سراغ چمدونم و لباس هامو در آورد و داخل کمد جاشون دادم و لباس هامو عوض کردم و رو تخت نشستم و نگاهی به گوشیم انداختم و چند دقیقه بعد آدرین اومد تو اتاق
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
-چرا بدون در زدن میلی تو اتاق!؟
+خب یادم رفت
-خب یادت نره، شاید داشتم لباس عوض میکردم، حالا اونا چین دستت؟
+دسته و وسایل گیم
-گیم؟؟
+آره
-یعنی میخوای بازی کنیم.
+آره اگه مشکلی نداری
-من که مشکلی ندارم، فقط میترسم ببازی
+نه بابا، بیا بریم ببینیم کی شیره کی روباه
نشستیم و شروع به بازی کردن کردیم و حدود نیم ساعت بعد صدای در اومد، و برگشتم و گفتم :
-بله
+خانم، ناهار حاضره
-باشه الان میام
با آدرین رفتیم سر میز و شروع به خوردن غذا کردیم.
وسط های خوردن غذا بود که مادر آدرین بهم گفت :
+خب مرینت نگفتی اهل کجایی و یکم درباره خانوادت بگو؟!
لبخندی زدم و گفتم :
-خب راستش خانواده ی من اصالتا اهل چین هستن و منم همینطور و من تا 5 سالگی توی چین بزرگ شدم و بعد به خاطر دلایلی به فرانسه اومدیم، و پدر و مادرم باهم فامیل بودن و شغل خانوادگی بدرم نونوایی بود و شغل خانوادگی مادرم هم آشپزی هستش ولی مادرم تدریس نقاشی شروع کرد و بعضی وقت ها داخل مدرسه تدریس نقاشی کار میکنه
+خیلی خوبه
وقتی غذا تموم شد از میز بلند شدم و تشکری کردم و به سمت اتاق رفتم و آدرین هم باهام اومد و گفت :
+خب حالا بریم بیرون
-میزاری غذا رو هضم کنیم
+غر نزن دیگه بیا بریم، من میرم لباس هامو عوض کنم
-از دست تو، مگه بیرون ندیده ای
و آدرین از اتاق خارج شد و به سمت کمد لباسام رفتم و لباس هامو عوض کردم و چند دقیقه بعد آدرین اومد تو اتاق و گفت :
+بریم
برگشتم و گفتم :
-دوباره در نزدی که...؟
+باشه بزار برم دوباره بیام ایندفعه زنگ میزنم
-فقط بریم باشه
رفتیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم بیرون و ادرین ازم پرسید :
+خب کجا بریم
-تو منو بردی بیرون بعد از من میپرسی
+بستنی دوست داری؟
-آره، چطور؟
+هیچی
و معلوم نبود زیر سرش چی بود و همینجوری به یه سمتی رفتیم
و چند دقیقه بعد به یه کافی شاپ رسیدیم و وارد شدیم، خیلی بزرگ و در عین حال زیبا بودش و با آدرین روی یه میز دو نفره کنار دیوار نشستیم و آدرین گفت :
+خب چی بخوریم؟؟
منو رو برداشتم و نگاهی انداختم، چیز خاصی توجهم رو جلب نکرد و رو به آدرین کردم و گفتم :
-مهمون تو، هر چی دوست داری انتخاب کن
+واقعا، باشه
و چند دقیقه بعد گارسون اومد و گفت :
÷خب انتخابتون رو کردین؟
+بله، یه دونه از این بستنی های ویژتون
÷چشم، چند دقیقه دیگه آماده میشه
و بعد گارسون رفت و به آدرین گفتم :
-حالا چرا یه دونه ؟! خودت نمیخوری
+چرا
-پس من نخورم ؟
+چرا توام میخوری
بزار بیاد خودت میبینی چجور بستنی ای هستش
-باشه
+راستی، اگه خانواده مادرت آشپزن پس یعنی آشپزیت خوبه دیگه آره؟
-نچ
+چرا
-چون آخرین باری که آشپزی کردم 93 یورو به مغازمون خسارت زدم
+آهان، یادم باشه بعد از ازدواجمون یه آشپزی بگیرم چون نمیتونم هر روز یه خونه جدید بگیرم
-الان داری منو مسخره میکنی
+نه نه جسارت نباشه
-مسخره
و هر دومون شروع به خندیدن کردیم که گارسون سفارشمون رو آورد
÷بفرمایید اینم سفارشتون
+ممنون
نگاهی به بستنی انداختم، داخل یه لیوان بزرگ بستنی ریخته شده بود و روش خامه و سس شکلات و اسمارتیز هم روش و 2 تا نی هم دو طرف
+خب چطوره؟
-عالیه
شروع به خوردن بستنی کردیم .
این داستان ادامه دارد....