دیدار دوباره پارت دهم ✨

Luna Luna Luna · 1402/04/10 21:39 · خواندن 3 دقیقه

فردا صبح ساعت ۶

صبح با صدای مامانم که میگفت بیدار شم بیدار شدم (منطقی تر از این؟|:)

پتو رو کنار زدم و بعد از شستن صورتم یک شیر و کیک خوردم.

نگاهم به ساعت افتاد.۷ باید دانشگاه باشم.هنوز نیم ساعت وقت دارم.

آروم آروم لباس همیشگی م رو برای دانشگاه پوشیدم و کیفم رو برداشتم.

هنوز ۱۰ دقیقه وقت دارم...

در خونه رو باز کردم و گفتم:

_خداحافظ مامااان من دارم میرم.

_خداحافظ دخترم مراقب خودت باش.

به طرف دانشگاه راه افتادم که صدای ماشینی رو کنارم شنیدم و با شنیدن صدا در جا سرمو برگردوندم و به صاحب صدا نگاه کردم طوری که گردنم درد گرفت.

_سلام مرینت!نمیخوای برسونمت؟

با ژست خاصی فرمون رو گرفته بود و به موهاش ژل زده بود و با نگاه خاصی بهم زل زده بود.

احساس کردم گونه هام صورتی شدن و دستمو گذاشتم رو گونه هام.

جوابشو دادم:

_نه ممنون،ترجیح میدم پیاده برم چیزی نمونده.

_همممم.... باشه دانشگاه میبینمت.

پاشو گذاشت رو گاز و رفت.

چه سریع بیخیال شد!این به نفع من میتونه باشه.

به دانشگاه رسیدم و در کلاسو باز کردم و روی صندلیم نشستم.

نینو و آلیا رو دیدم که به طرز عجیبی داشتن با هم حرف میزدن.

صدامو صاف کردم:

_اهمممم اهم...خبری شده؟

_اولا علیک سلام.دوما نه چطور مگه؟

_اولا سلام بر تو.دوما آخه وقتی خبرای جدید داری اینجوری با شوق با بقیه حرف میزنی.

_اهااا نه نه خبری نیست .

_باشه

خیلی وقته که مشکوک شدم اینا با هم قرار میذارن و الان مطمئنم .نمیخوام اذیتشون کنم منتظرم خودشون بهم بگن.

آدرین هم اومد کنارم تلپی نشست.

_مگه با ماشین نیومدی از منم دیرتر رسیدی که!

یهو ذهنم سرزنشم کرد.دختر مگه فضولی می‌پرسی.

_تو ترافیک گیر کردم...

_باشه

به روش نیاوردم که تو راه دانشگاه هیچ ترافیکی نبود.

همون لحظه خانم بورسیه در رو باز کرد.

_سلاام بچه ها صبح بخیر بیاین حضور و غیاب رو شروع کنیم.

چند ساعت بعد...

بالاخره کلاس های امروزم تموم شد و بعد از خداحافظی از آلیا راه افتادم سمت خونه.

یهو آدرین طرفم دوید و از پشت مچم رو گرفت.

_اام مرینت مشکلی نداری اگه یه ساعت زودتر بریم سر قرار؟

با عصبانیت مچ دستمو آزاد کردم 

_اوه ببخشید.

_مشکلی نیست.

یهو فکری به ذهنم اومد.

اون گفت قرار؟

قرارررر؟قرارررر؟خب اره قرار حساب میشه مرینت آروم باش.

به ساعت مچی م نگاه کردم.

ساعت تقریباً ۲ بود.

_مشکلی نداره میتونم بیام...

برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم.

_باشه پس میبینمت.

بعدشم سوار ماشینش شد و راهشو گرفت و رفت.

 

 

 

 

منتظر نظراتتون هستم!

برای پارت بعدی ۲۰ کامنت!