چتر بسته ( F2) _ (p10)
ببخشید این مدت نبودم، چون هم اینترنت نداشتم و هم مشغول یه کار مهم بودم
به هر حال حلالم کنید 😂😐
Part10
آلیا تا خونه رسوندم و از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم، مامانم نگاهی بهم انداخت و گفت :
+پس آلیا چرا نیومد؟
-سلام، کار داشت باید میرفت
+کجا رفتین؟
-راستش رفتم پیش آدرین و مثل اینکه خانوادش زیاد مشکلی با ازدواجمون ندارن و قرار شد که اگه شما موافق باشین فردا برم خونشون، مشکلی که ندارین درسته؟
+خب عزیزم ببین الان که راضیت از طرف هر دو خانواده هست شما با هم نامزدید و تقریبا دیگه اختیارات با خودتونه ولی بازم رضایت از بزرگتر ها کار درستیه، من و پدرت مشکلی نداشتیم از همون اول، اگه میخوای میتونی بری ❤
لبخندی زدم و گفتم :
-ممنونم از هر دوتون
و بعد به سمت اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم و گوشیم رو برداشتم و به آدرین درباره این موضوع خبر دادم
و بعد هم چمدونم رو برداشتم و لباس هامو داخلش جمع کردم، اصلا باورم نمیشد که یه همچین اتفاقی افتاده من و آدرین عاشق هم شدیم و قراره به زودی ازدواج کنیم، یادش بخیر اون روزی که با خودم میگفتم که من ازدواج نمیکنم و تا ابد کنار مامان و بابام توی نونوایی کار میکنم
و بعد از جمع کردن چمدونم رفتم و رو تختم دراز کشیدم
آدرین :
ذوق برم داشته بود و نمیدونستم چیکار کنم، فردا باید برم دنبال مرینت و بیارمش، وایییی جدی جدی پدرم قبول کرده، از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق ناتالی رفتم و گفتم :
-سلام، به خدمتکارا بگو خونه رو تمیز کنن چون فردا مهمون داریم
+سلام آدرین، مادرت از قبل گفته
-پس غذا هم..
+اونم گفته
-پس بگو یکی از اتاق ها رو تمیز کنن
+چشم
و بعد هم رفتم و وارد اتاقم شدم و یه دست لباس از کمدم در آورد و گذاشتم رو تختم و لباس هامو در آورد و رفتم حموم
.......... 🔞.......
حولم رو برداشتم و دور کمرم بستم از حموم خارج شدم و روی تختم نشستم و تو فکر مرینت بودم که الان داره چیکار میکنه، که یاد حرفای کاگامی افتادم، اون دختر به خاطر من رفت و خودش رو گم و گور کرد، نمیدونم الان تو چه فکریه یا کجاس ولی امیدوارم که حالش خوب باشه، شایدم تقصیر من باشه و اگه منم بهش علاقه مند میشدم الان کنار هم بودیم و خوشبخت میشدیم....
که به خودم اومدم و دیدم ساعت 8 شب هستش و از توی این فکر بیرون اومدم چون میدونستم قلب من فقط برای یکی می تپه اونم مرینت هست.
و بعد لباس هامو پوشیدم و رفتم برای شام
«فردای آن روز»
با پرتو های خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 8:43 دقیقه بودش و قرار من با مرینت ساعت 9:15 بود، سریع از رختخوابم برند شدم و آبی به صورتم زدم و یه پیرهن سفید با شلوار جین مشکی با کت سبز برداشتم و پوشیدم و از اتاقم خارج شدم و نگاهی به ساعتم انداختم: 8:57 دقیقه بود و سریع به سمت میز صبحونه رفتم و یه نون حجیم برداشتم و به سمت ماشین دویدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه مرینت رفتم، موقع رسیدن مرینت رو دیدم که با چمدونش داره از مغازشون خارج میشه و از ماشین پیاده شدم و به سمت مرینت رفتم و گفتم :
-سلام عزیزم، خوبی؟
ابروهاش رو بالا انداخت و لبخندی زد و گفت :
+سلام، از این بهتر مگه میشم، راستی پدر و مادرم کارت دارن
-باشه، چمدونت رو بده بزارم تو ماشین
+نه خودم میزارم
دستم رو روی دسته چمدون گذاشتم و گفتم :
-گفتم که خودم میزارم
و بعد تم چمدون رو ازش گرفتم و گذاشتمش داخل صندوق ماشین و وارد مغازشون شدم، بوی کروسان و ماکارون و گالت و کلی شیرینی های دیگه داخل مغازه پیچیده بود
پدر مرینت به سمتم اومد و گفتن :
+پس تو باید همونی باشی که دل دختر منو برده، سلام پسرم
نیشخندی زدم و گفتم :
-سلام، بله، مرینت گفت که باهام کاری دارید؟
+درسته، خب همونطور که خودت هم میدونی ما از دار و ندار این دنیا فقط همین یه دختر رو داریم که اونم دختر خوبی هستش و قراره اونو مثل یه دسته گل بدیمش به تو، درسته که هنوز ازدواج نکردین و نامزدید ولی ازت میخوام از تنها دخترم مثل دسته ی گل نگهداری کنی و از گل نازکتر بهش نگی، و ازت نمی خوام خونه و ماشین و... به نامش بزنی و هر چی باشه این زندگی خودتونه و خودتون میدونید، فقط ازت میخوام مراقبش باشید
لبخندی زدم و گفتم :
-به روی چشم، ازش مثل دسته ی گل مراقبت میکنم
+ممنونم
و بعد از مغازه خارج شدیم و مرینت در حال خداحافظی از پدر و مادرش بود و میتونستم اشک شوق و غم داخل چشمش رو ببینم و هم اومد سوار ماشین شد و به سمت عمارت رفتیم
این داستان ادامه دارد....