از اجبار به عشق (14)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/04/08 10:01 · خواندن 6 دقیقه

                              برو ادامه مطلب

سلام سلام مهربونا 

خوبین خوشین؟چخبرا؟ 

اومدم با پارت 14 از اجبار به عشق برید بخونید ولی قبلش .....کمی باهاتون میخوام حرف بزنم....

من خیلی دیر به دیر  پارت جدید و میدم چه این رمان چه رمان عشق پر هوس بخاطر اینکه من بشدت مشکلات و کار و بدبختی ریخته سرم بخاطر همینه واقعا ببخشید اما موضوع دوم...این پارت طولانیه بخاطر اینکه من جمعه نمیتونم پارت جدید و بدم چون مسافرتم نع این رمان و نع رمان عشق پر هوس و موضوع سوم...

شنبه با اجازه ی بزرگ ترا فاینال دارم برا همین بعد از ظهر میدم پارت جدید هر دو رمانو میدم ولی.....

دیگ برید بخونید.... 

     ---------------------------------------------------------------- 

چند روز بعد..
از زبون آدرین..
کاگامی داشت دیگ‌ شورشو در می اُورد همش عشقم عشقم عاشقتم‌‌...ولم نمیکرد‌..دیگ خسته شده بودم برا همین رفتم تا با پدر و مادرم صحبت کنم..رسیدم خونه ی خودمون توی اون خونه کلی خاطره های مختلف داشتم خوشحال..تلخ
زنگ در و زدم بعد از چند ثانیه در باز شد مادرم بود..خیلی خوشحال بود که من اینجام...برا همین مثل کودکی 3  ساله رفتم بغلش...
پدرم رو مبل راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود رفتم کنارش نشستم
من:سلام پدر..
گابریل:سلام پسرم..
من:پدر باید باهاتون راجب ی مسئله صحبت کنم..مادر هم باید باشه... 
گابریل و امیلی(با هم):راجب چی؟
من:راجب خودمو مرینت...
گابریل و امیلی(با هم):باشه...
مادر اومد کنار منو پدر نشست و من شروع کردم و گفتم: مامان،بابا خسته شدم من مرینت و دوست دارم بعد با کی ازدواج کردم کاگامی...که فقط به من میگه عشقم..من عشق اون نیستم خسته شدم...و حالا میخام کاگامی رو طلاق بدم و دوباره با مرینت ازدواج کنم...
در مقابل حرفام چیزی نگفتن...بعد از کمی مکث پدرم گفت: پسرم میدونم سخته ولی تام و سابین تهدیدم کردن با جون تو‌...
من:پدر دارم روانی میشم..میخام با مرینت باشم...نزدیک 5٬6  ماه هست که من با کاگامی ازدواج کردم...
بعد از کمی مکث بلند شدم و ادامه دادم: من اون تام و سابین و میکشم و بعد با مرینت ازدواج میکنم مطمئنم کسی هم جلو دار من نیس...‌
رفتم و در خونه رو محکم پشت سرم بستم حتی از مامان،بابام هم خدافظی نکردم...رفتم توی ماشین نشستم..من هر جور شدع باز مرینت و مال خودم میکنم حتی اگه روز بعدش بمیرم...اینکار و میکنم...ولی این اتفاق نمیوفته چون.‌..من اون دوتا سابین و تام و میکشم بعد با مرینت ی زندگی خوب و شروع میکنیم...همینههههه ماشین و روشن کردم و استارت زدم و راه افتادم به سمت خونه ی مرینت...
زنگ در و زدم و در سریع در باز شد...
با چهره ی مهربون مرینت روبرو شدم...مگه میشه مرینت انقد خوشگل باشه و من عاشقش نشم سریع رفتم و بغلش کردم معلوم بود اونم از دیدن من خوشحال شده رفتم توی خونش کاملا مرتب بود...رفتم توی اتاقش تا یکم استراحت کنم که دیدم بعضی از لباساش خونیه...سریع رفتم پیشش و گفتم:مرینت چرا این لباسا خونیه؟!هان؟!
مرینت:عاها اینو میگی...دستم برید داشتم غذا درست میکردم بعد دیگ خونی شد...
امیدوارم راست گفته بود..یکم خیالم راحت شدع بود دوباره رفتم رو تختش دراز کشیدم اتاقش یکم نا مرتب بود ولی معلوم بود امروز همش داشته خونه اش رو تمیز میکرده رفتم تو فک که چطور تام و سابین و بکشم..ولی نع بزار به مرینتم بگم..بعد از ناهار 
بعد از چند دقیقه مرینت اومد داخل و کنار من دراز کشید بهم نگا کرد که ببینه من خابم یا بیدارم بعد کلی زوم کردن رو من  فهمید من خابم سعی کردم نخندم ینی من انقد بازیگر خوبی ام که نفمید بیدارم؟! 
داشت میرفت که گفتم:مرینت خانم نفمیدن من بیدارم؟!
که سریع برگشت و گفت:بیدار بودی؟....من اصن نفهمیدم ی تست بازیگری بدع مطمئنم قبول میشی.‌..
من:باشه فقط قبلش نمیخای به ما یچی بدی بخوریم؟..
مرینت:خب میخواستم صدات کنم که دیدم خابی..
من:حالا که خواب نیستم.‌.
مرینت:باشه حالا....بیا تا منم میز و میشینم توام برو ی آبی به صورتت بزن...
رفتم صورتمو شستم دیدم تو اتاقش هیچ حوله ای نیس رفتم پیششو گفتم:شما با چی صورتتون رو خشک میکنین تو محله ی ما چیزی بنام حوله بود که صورت خشک میکردن باهاش‌...
یکم خندید و گفت:چرا دارم فقط تو کمده بیا تا بت بدم...
دنبالش رفتم بهم ی حوله داد رفتم جلوی آیینه ی میز لوازم آرایشش صورتمو خشک کردم یهو چشم به لوازم های روش افتاد..لوازم آرایش زیادی نداشت خیلی آرایش نمیکرد ینی اصن این دختر فرشته اس....دیگ فضولی نکردم و رفتم تو آشپز خونه دیدم داره ی بشقاب و تزیین میکنه اصن نفهمید که من اینجام رفتم پیششو گفتم:چیکار کردی سر آشپز فقط اگه فضولی نباشه این بشقاب که کلی هم تزیین شده مال کیع؟!
مرینت(با خنده): مال ی بنده خدایی...چقد شما فضولین..
من:باشه ولی من خیلی گشنمه ها....
مرینت:خعلی شکمویی‌.....حالاهم برو بیرون نمیخواستم تزیین بشقاب و ببینی...
بدون هیچ حرفی رفتم بیرون چند دقیق بعد مرینت با بشقابی تزیین شدع و قشنگ اومد دقیقا همون بشقاب و گذاشت جلوی منو گفت:حالا میتونی بخوری..
من:آخع آدم چطوری دلش میاد این بشقاب و تزییناتشو خراب کنه و بخوره..
مرینت:بازم برات درست میکنم...تو فقط بخور تا تلف نشدی.. 
خلاصه غذا رو خوردیم خعلی هم خوشمزه بود میز و با کمک هم جمع کردیم که من تصمیم گرفتم قضیه رو به مرینت بگم..
من:مرینت کارت تموم شد بیا اینجا بشین کارت دارم...‌
مرینت:باشه...
بعد از چند دقیقه اومد کنارم نشست که من گفتم:مرینت میخوام اون زنکو طلاق بدم و با تو ازدواج کنم.‌‌...
تعجب کرده بود که من ادامه دادم:تام و سابینم میخوام بکشم....
همینطور که تعجب زده بود،گفت:نه آدرین اینکار و نکن.‌‌..
من:چرا؟....بچمونو که کشتن تورو از من گرفتن کلی اذیت کردن کافی نیس...
مرینت:درسته....ولی‌...اونا کلی بم محبت کردن...
من:مرینت یا من با ی زندگی خوب و شاد یا اونا‌‌....کدوم؟ 
مرینت:معلومه که تو..‌‌چون عاشقتم خیلی دوست دارم...
من:پس؟...
مرینت:نمیخام قاتل شی...‌
من:ی فکری میکنم ولی قول میدم سریع مال خودم کنمت...‌
بعدم سریع رفتم تو اتاقش و در و محکم بستم رفتم روی تختش دراز کشیدمو دیگ خابم برد...حس کردم ی چیزی کنارمه...سریع نگا کردم دیدم مرینته کنارم دراز کشیدع و معلومه خابش برده داشتم میرفتم بیرون که صدایی اومد:ههههههه چطور نفهمیدی من خاب نیستم؟!
من:تو خواب نبودی؟!
مرینت:نع....پ اگه من نمیفهم تو خابی یا نع توام نفهمیدی... بعدش زد زیر خنده منم اخم کردع بودم
مرینت:خب حالا..بیا عصرونه بخوریم..... 

 

خب خب این پارت هم تمومید...

پارت بعد و شنبه میدم🤍🖤 

تا پارت بعد بترکونین💥 

فعلا بایییییی