حسی به نام عشق
فصل دویوم قسمت اول
ادامه
آدری
پدر و مادر مرینت ازم تشکر کردن و مرینت رو دیدم که روبروم وایساده و وقتی که دیدمش ی حسی بهم دست داد تو چشمش نگاه کردم و ی چیزی فهمیدم اون حس ی حس خاص بود حسی به نام عشق که یهو مری دید پدر و مادرش دارن تشکر میکنن گفت: خو میخواست اینکارو نکنه چرا ازش تشکر میکنین اُسکُلین؟
مامانش هم گفت: مرینتتتتتتتتتتتت
مرینت :چته چتهههههه بیا منو بخورررررررر
مامانش هم رفت نیشکونش گرفت و گفت دیگه نبینم همچین حرفی بزنی
مری:باشه باشه بابا فهمیدم ولم کن دیگه
مامانش:برو تشکر کن
مری:باشه
مری اومد پیشم و گفت : حالا که چی هاااا باشه بابا ممنون که جونم رو نجات دادی حالا بریم گمشیم حوصله ندارمممممممممممممممم
اونا هم رفتن
حال ..........
مری
اونی که دزدیده بودمون داشت بهم نزدیک میشد که لبم رو ببوسه منم جیغغغغغغ زدم و بعد یکی در روشکست مرده سرش رو تکون نداد و داشت بازم نزدیک میشد که ببوستمو من دیدم اون آدمه آدرینه و داد زدم گفتم آدرینننننننننننننن که با تفنگ بهش تیر زد و یارو هم پخش زمین شد.
آدرین هم تفنگش رو پرت کرد زمین و اومد پیشم و لبای داغش رو گذاشت رو لبم و منم همراهیش کردم و بعد محکم بغلم کرد و گفت عشقم همیشه حواسم بهت هست و منم تو بغلش گریه میکردم بعد چند ثانیه ولم کرد و رفت کمک بقیه ی پسرا حس میکردم اون چند ثانیه که تو بغلش بودم خیلی خاص بود و دلم میخواست بازم تو بغلش باشم بعد آدری اومد و بردم تو ماشین گذاشتم و ی بوسه ی کوچیک روی لُپَم زد و گفت عاشقتم و رفت پشت فرمون و همه رو رسوند در خونه هاشون بعد از رسوندن بچه ها من و اون تو ماشین تنها بودیم بهم با لحن غمگین گف عشقم کجا میخوای بری
گفتم خونه
گفت OK
و رسوندم خونه بهش نگاه کردم و بهم گفت خدافظ عشقم منم گفتم خدافظ
و رفتم خونه مامان و بابام رو دیدم مامانم گفت عزیزم کجا بودی گفتم منو دخترا رو دزدیده بودن و آدرین و رفیقاش اومدن نجاتمون دادن
و بعد رفتم تو اتاقم و داشتم فکر میکردم که چرا آدرین دوباره بهم درخواست ازدواج نداد هر وقت که تنها میشدیم بهم میگفت باهام ازدواج میکنی و منم میگفتم نه و بعدا دوباره بهم پیشنهاد میداد و بعد گفتم برام مهم نی و کپه ی مرگم رو گذاشتم خوابیدم ...
عه تمومید خب تا پارت بعد بیش از ۱۰ لایک و ۲۰ کامنت انتظار دارم
GOOD BYE 👋🏻