وجود عشق در یک رویا ☘️✨ ۴

🧃𝑮𝒊𝒕𝒂🍡 🧃𝑮𝒊𝒕𝒂🍡 🧃𝑮𝒊𝒕𝒂🍡 · 1402/04/07 13:33 · خواندن 5 دقیقه

*لگد زدن به در وب و اکو شدن صدای محیبش به خاطر خلوت بودن و نشستن پشت میز کار* 

 های گایز 

خببب آمدم با پارت {۴}

راستی یه کاور درست کردم که یه ذرش مونده و تو پارت بعد میزارم

چون دیدم وب خلوته گفتم پارت بعد رو الان بزارم 

خب وقتو حدر ندید که وقت طلاست 

برید ادامه ی مطلب فرزندانم

آلیا از اتاق رفت بیرون و من هم به طرف کمد رفتم (بچه ها من تو یه پست لباس مری و رو میزارم پس نیاز به توصیفش نیست 😂💔 )بعد از پوشیدن لباس جلوی آیینه قدی رفتم و خودم رو یه دید زدم 

.... هنوز همون صورت خوشگل و سفیدم رو داشتم ....همون چشمای آبی که تو اقیانوسشون غرق میشی.....همون موهایی که آبیش به تیرگیه شبه....همون گونه ها و لبهایی که به سرخیه گل روزه 

خلاصه که هنوز به زیبایی ی اون موقع بودم 

حالا باید چیکار کنم...... 

یعنی الان بدنم کجاس...... 

مامانم کجاس..... 

چجوری باید برگردم..... 

همینجوری تو فکر بودم که آلیا اومد تو و گفت : 

+ دختر کجایی بیا بریم دیگه 

- باشه ، راستی آلیا....

+ بلههههه ( اینو کش دار گفت نه با داد )  

- میگم از مامانم اجازه گرفتی؟ آخه معمولا اجازه نمیده که بیرون برم 

+ مرینت تب نداری؟ ، داری حزیون میگیااا یادت نیست که مامانت ۳ سال پیش بخاطر بیماریش مرد؟و به خاطر همین منه بدبخت گیر تو اوفتادم ، حالت بدجور بده بنظرم به جشن نریم به جاش دکتر بریم ببینم حالت خوبه یا موخت زربه خورده 

- چی...آآآ نه بریم من حالم خوبه... 

+ مرینت ... ببخشید ناراحتت کردم... 

- چی نه من ناراحت نیستم 

+دروغ نگو ، پس چرا بغض کردی؟ 

- چی.... ( چقدر چی تو چی شد😂😂 )

بعد یه نگاه دیگه تو آیینه قدی به خودم انداختم 

از چشام داشت اشک میومد 

اما من همچین حسی نداشتم...

خب احتمالا به خاطر اینه که این بدن ،بدن واقعی ی من نیست و به خاطر همین من متوجه واکنشش نشدم .... 

+ خیلی خب دیگه بسه کاری کردی که یاد مامانم بیوفتم ععححح 

و زیر چشماش رو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید 

+ راه بیوفت 

- باشه 

از خونه خارج شدیم و کنار آلیا راه افتادم 

اونجا کاملا با زمان من فرق داشت 

+ مری اونجا رو چه لباس قشنگی!!وای خدا من حتما باید اون رو بخرم 

( بچه ها من لباس مری و آلی رو تو پارتی که به جشن میرن میزارم پس بازم نیاز به توصیفش نیست 😂💔 ) 

رفتیم اون لباس رو خریدیم و از مغازه بیرون رفتیم 

........

از زبون راوی گل گلابه خوشگله نانازتون 😂( چقدر ایموجیه خنده میزارم من😐😑) : خب خلاصه که مری و آلی کلی باهم گشتن و زیورآلات مختلفی خریدن ولی مری هنوز که هنوزه یه لباس هم انتخاب نکرده ولی ازون طرف آلیا سه تا لباس خریده که... 

از زبون مری خوله ( تو خوبی / من خوب نیستم سوپر خوبم😂 / بی‌مزه 😑 ) : 

داشتم همینجوری مغازه هارو نگاه میکردم که یک دفعه با لباسی که تو ویترین یه مغازه دیدم خوشکم زد 

آلیا که متوجه ی ایست من شد گفت 

+ چی شده دختر ؟ چرا وایسادی ؟ 

وقتی جوابی ازم دریافت نکرد جایی که من بهش زل زده بودم رو نیگا کرد 

+ اووو خوشبخت بشید 

- چی...چی میگی ؟ 

+ هیچی شاهزاده ی سوار بر خر صورتی ی شما رو میگم 

- هاه؟ کدوم شهزاده؟ 

+ همونی که بهش زل زده بودی....

منی که متوجه ی منظورش نشده بودم دوباره اونجارو نگاه کردم و وقتی فهمیدم که آلیا چی میگه 

زدم زیر خنده 

- آلیا .....چی میگی....من داشتم او لباسه رو نگاه میکردم..... 

آلیام که متوجه شد لپاش گل انداخت و منی که داشتم از خنده محتویات معدن رو بالا میاوردم با خودش کشید و برد به طرف مغازه و گفت 

+ بسه بسه .. بیا بریم اون لباس کوفتی رو بخر که از صبه که من رو معطل کردی 

با گفتن این حرف دوباره یا لباس افتادم  و خندم بند اومد و سرجام خشکم زد....

باورم نمیشد که اون لباس یکی از طرح هایی بود که من تو زمان خودم کشیده بودمش و طرح مورد علاقم بود...

همینجوری تو فکر بودم که خودم رو جلو مغازه دیدم... 

- عه من کی اومدم جلو مغازه..

+ تشکر لازم نیست

 منم با یه قیافه که انگار دوسالمه و با یه چیز جدید آشنا شدم و یه لبخند تا بناگوشم زده بودم گفتم 

- عهههه پس کار تو بود آلی ژون 

( آلیا هم با یه قیافه که اینجوریه👈🏻😑میگه )

+ پ ن پ اگر کار من نبود الان گاریا با خاک یکسانمون کرده بودن ، حالام راه بیوفت و برو اون لباس لامصب رو بخر و من را خلاص کن 

 

 

خخبببب این پارت هم تمومید 

۵ لایک و ۸ تا کامنت به جز کامنتای خودم و اینکه ۸ نفر باید کامنت بدن نه اینکه یه نفر ۴ تا کامنت بده بعد یکی دیگه هم ۴ تا کامنت بده بشه ۸ بعد بگن پارت بعد رو بده 

پس مثل آدم کامنت میدید وگرنه به عزراییل جان میگم شب بیاد تو خوابتون😂 جدی میگم 😐 

پس کامنت نشود فراموش حرف اضافه خاموش 😂😂😂😂 

تا پارت بعد بابای ☺️👋🏻

 *بلند شدن از جا و خارج شدن از وب*