دروغ ابدیت

🖤N🖤 🖤N🖤 🖤N🖤 · 1402/04/06 22:25 · خواندن 2 دقیقه

خب بچه ها الان میگید که اره رمان جدید داده ولی نه😼

خب بله این رمان مشترک با هیدیکا جون نویسنده جدید قراره ی پارت اون بده ی پارت من خب برین ادامه مطلب 👇🏻👇🏻 پارت ۱

 

بفرمایید 👇🏻

مرینت :

داشتم با خانوادم میرفتم ویلا مون.که‌یهو بابام هواسش به مارگارت پرت شد و یهووو .....

بهوش اومدم.خودم رو توی آینه ی ماشین دیدم.

سرو صورتم خونی بود به بابام نگاه کردم سرش محکم خورده بود یه شیشه و ی تیکه از شیشه رفته بود تو سر`ش.

مامانم هم همینطور.

مارگارت...اون اون پنجره ماشین باز بود اون پرت شده بیرون 😭.

از ماشین پیاده شدم و روی جدول راه میرفتم.که یهو بیهوش شدم.

چند دقیقه بعد خودم رو توی ی بیمارستان دیدم دلم میخواست زار زار بشینم گریه کنم ولی خب نمیشد چرا چرا خانوادم و از دست دادم من که کاری نکرده بودم پاشدم و رفتم از اون اتاق بیرون ی اتاق دیدم رفتم تو اون ی عالمه آدم دیدم که روی صورت و بدنشون ی پارچه سفید بود از سر کنجکاوی ( آخ بچم تو این وضعیتم کنجکاوی 🤣 ).

رفتم و یکی از پارچه ها رو دادم بالا باورم نمیشه اون اون مارگارت بود بعد به بالای سرش نگاه کردم ی اسم نوشته بود مارگارت دوپن_چنگ بعد به بقیه پارچه ها نگاه کردم دیدم رو ی پارچه نوشته : تام دوپن_چنگ اون یکی رو نگاه کردم سابین...مامانم مامانم باورم نمیشد که یهو بیهوش شدم.