دروغ ابدیت

خب بچه ها الان میگید که اره رمان جدید داده ولی نه😼
خب بله این رمان مشترک با هیدیکا جون نویسنده جدید قراره ی پارت اون بده ی پارت من خب برین ادامه مطلب 👇🏻👇🏻 پارت ۱
بفرمایید 👇🏻
مرینت :
داشتم با خانوادم میرفتم ویلا مون.کهیهو بابام هواسش به مارگارت پرت شد و یهووو .....
بهوش اومدم.خودم رو توی آینه ی ماشین دیدم.
سرو صورتم خونی بود به بابام نگاه کردم سرش محکم خورده بود یه شیشه و ی تیکه از شیشه رفته بود تو سر`ش.
مامانم هم همینطور.
مارگارت...اون اون پنجره ماشین باز بود اون پرت شده بیرون 😭.
از ماشین پیاده شدم و روی جدول راه میرفتم.که یهو بیهوش شدم.
چند دقیقه بعد خودم رو توی ی بیمارستان دیدم دلم میخواست زار زار بشینم گریه کنم ولی خب نمیشد چرا چرا خانوادم و از دست دادم من که کاری نکرده بودم پاشدم و رفتم از اون اتاق بیرون ی اتاق دیدم رفتم تو اون ی عالمه آدم دیدم که روی صورت و بدنشون ی پارچه سفید بود از سر کنجکاوی ( آخ بچم تو این وضعیتم کنجکاوی 🤣 ).
رفتم و یکی از پارچه ها رو دادم بالا باورم نمیشه اون اون مارگارت بود بعد به بالای سرش نگاه کردم ی اسم نوشته بود مارگارت دوپن_چنگ بعد به بقیه پارچه ها نگاه کردم دیدم رو ی پارچه نوشته : تام دوپن_چنگ اون یکی رو نگاه کردم سابین...مامانم مامانم باورم نمیشد که یهو بیهوش شدم.