یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/04/06 17:39 · خواندن 2 دقیقه

پارت دهم

... و دم در اتاق آدرین خوردم زمین. آدرین با عجله اومد تا به من کمک کنه، ولی من خودم از روی زمین بلند شدم.

آدرین با نگرانی گفت: « حالتون خوبه پدر؟ همه چیز رو به راهه؟»

من گفتم :« آره خوبم... مشکلی نیست... احتمالاً به خاطر خستگی زیاده...» و بعد آروم رفتم به اتاق کارم.

در اتاقم رو بستم و خودم رو به آغوش صندلی سپردم. دوباره کنترل خودم را به دست آورده بودم. ولی یک سوال آزاردهنده ، دیوانه وار در مغزم تکرار می‌شد: « من چه مرگم شده؟»

برام مثل روز روشن بود که نمیتونم همزمان با دو مشکل رو به رو بشم. و نمیتونستم به هیچی اجازه بدم که مانع هدفم بشه. پس باید به یکی چیره میشدم تا بتونم تمرکزم رو مشکل اصلی بزارم. ولی مشکلم اساساً این بود که نمیدونستم با چه چیزی روبرو هستم. یک چیزی داشت از درون من رو نابود میکرد. با خودم گفتم شاید جزو عوارض جانبی استفاده از معجزه گر باشه.

پس لازم دیدم که با نورو صحبت کنم.

نورو رو احضار کردم. و اون فوراً ظاهر شد و با صدای آزار دهنده اش گفت:« در خدمتم قربان.» 

من بی‌درنگ رفتم سر اصل مطلب: « نورو، آیا استفاده از معجزه گر عوارض جانبی داره؟»

_ منظورتون چه جور عوارضیه قربان ؟

_ مثلاً میتونه از درون نابودم کنه؟ یا باعث بشه احساساتم از کنترل خارج بشن؟

_ تا جایی که من اطلاع دارم نه قربان. مگر اینکه معجزه‌گر آسیب دیده باشه.

_ نورو آیا معجزه گر تو آسیب دیده است؟ آیا چیزی هست که بهم نگفته باشی؟

اما تا نورو اومد حرفی بزنه، معجزه گرم فعال شد. و من متوجه شدم که «ایوان» دوباره توسط احساسات منفی اش تسخیر شده. 

به نورو گفتم:« بعداً با هم صحبت میکنیم ، فعلاً کارای مهمترین داریم...»

به رصدخونه رفتم و دوباره تبدیل به هاکماث شدم. آکومای سنگدل رو آزاد کردم و خودم به تماشای اراده عشق و قدرت ایستادم...

(( فعلاً ))