(E) Kwami Queen PART32
ملکه کوامی : PART32
های گایززززز🤡
اینم پارت 32
این پارت بیشتر جنبه کمّی داره !
و همینطور آماده سازی برای اتفاق وحشتناکی که قراره برای شارل و ساشا بیفته 🤡
برو ادامههههه
--------------------------------------
به مرینت نگاه کردم . اون هم چیزی نمی دونست .
مرینت : توی مدرسه اون فقط تو رو میشناسه . یادت باشه من و گربه سیاه رو بهش معرفی نکنی . البته گربه سیاه رو که فکر نکنم اصلا ببینه . اون که این مدرسه درس نمی خونه
و سرش رو تکان داد و خانم بوسیه درسشو شروع کرد .
دوست داشتم ببینم چرا ساشا اومده اینجا ولی درسم واجب تر بود .
-: مرینت !!!!! از چند هفته دیگه امتحانای نهایی شروع میشه چی کار کنیم؟
مرینت : تو که جادو داری کارت راحته منو گربه سیاه باید یه فکری برای خودمون بکنیم .
همون موقع خانم بوسیه گفت : بچه ها فردا یه امتحان کتبی از فصل چهار داریم . لطفا خوب بخونید که نمرش روی امتحان اصلیتون تأثیر به خصوصی داره .
بهتر از این نمیشد . ما کار داریم خانم میگه امتحان کتبی . داشتم وسایلمو جمع می کردم که ساشا اومد کنارم .
ساشا: ببخشید !!!!! شما دختری رو به اسم شارل میشناسید ؟ می دونید کجا می تونم پیداش کنم؟
هنوز صورتمو ندیده بود . کسی دیگه تو کلاس نبود .
صدام رو تغییر دادم و گفتم : نه نمی شناسم ؟ کی هست .
با حالی که ازش معلوم بود ناراحته گفت : یعنی توی این کلاس نیست؟ من به خاطر اون اومدم توی این کلاس .
نگاهم رنگ تعجب گرفت. برای من اومده بود توی این کلاس؟
بهش گفتم : چطور ؟ نکنه ازش خوشتون می آد؟
ولوم صداش پایین اومد : خب راستش آره .....یعنی نه .منظورم اینه که من دیروز ناراحتش کردم . می خواستم امروز براش جبران کنم ولی فکر نکنم دیگه پیداش کنم . حالا که توی کلاسم نیست...
نقشهای رو توی ذهنم برنامه ریزی کردم کتابم رو در آوردم و همونجا نشستم که هم سرم پایین باشه ، هم مشغول کاری باشم . صدام رو صاف کردم و گفتم : معمولا به اونهایی کمک می کنم که عاشقن و می خوان به عشقشون برسن . اما شما رو نمی دونم . هر وقت با احساستون کنار اومدین بیاین تا بهتون کمک کنم .
صداش نیومد . کمی صبر کردم . لابد رفته . جرأت نداشتم رو مو برگردونم . می ترسیدم بفهمه من کیم .
صداش اومد : آره دوسش دارم . هر کاری می کنم تا بفهمه حس من بهش خاصه .
ساشا : ولی اون یکی دیگه رو دوست داره .
-: اون کیه ؟
ساشا : انگار دیگه تو حال خودش نبود : گربه سیاه .
یهو قهقهم بلند شد . چنان می خندیدم که گفتم الان ریه هام میره تو معدم . سرم رو که گرفتم بالا چهرمو دید صدامو عادی کردم و گفتم : وای خدا ساشا خیلی خنده دار بود . آخه احمق جون کی گفته من به گربه سیاه علاقه دارم ؟ اون دوست منه . فکر می کنی با وجود لیدی باگ که دوست دخترشه من میام به گربه سیاه بگم دوست دارم؟
و همچنان می خندیدم . نگاش کردم . داشت چشماش و روی تک تک اجزای چهرم تکون می داد . انگار که حرفای من نشنیده باشه گفت : چه قدر تغییر کردی شارل !!!!!
با شک و چشمای ریز بهش نگاه کردم : ببینم تو گفتی که به من علاقه داری؟
ساشا خودشو به اون راه زد : نه من کی گفتم دوست دارم؟
من هم از آخرین برگ برنده استفاده کردم : خوبه پس خیالم راحت شد . آخه می دونی امشب با دوست پسرم قرار دارم گفتم حرفی پشتم نباشه . آخه خودش گفت امشب می خواد بهم پیشنهاد بده .
به وضوح گچ شدن رنگ پوستشو دیدم : شارل تو چی گفتی ؟ تو دوست پسر داری ؟ من غلط کردم . آره من دوست دارم . من بهت علاقه دارم . من....
روی زمین زانو زد : نه نه تو نباید با کسی دوست بشی .
دیگه تعادل روانی نداشتم : آخه ساشای بی ریخت . تو که حرفتو زده بودی چرا پسش گرفتی که با سلاح دروغ ازت پسشون بگیرم .
ساشا کمی فکر کرد : دروغ گفتی امروز قرار داری ؟
دیگه کنترل نکردم ، از خنده ریسه می رفتم . نفس کم آورده بودم . خدایی رفتارش مث این آدمایی بود که عزیز ترین کسشون رو ازشون گرفتن . روی زمین کلاس ولو شدم .
ساشا کنارم اومد : ببینم شارل منو می پذیری ؟
دیگه خندم قطع شد . رسما داشت بهم پیشنهاد دوستی میداد .
بلند شدم و با شیطنت گفتم : باید فکر کنم .
دیگه موندن رو جایز ندونستم . وسایلم رو با جادو جمع و جور کردم و راه افتادم سمت اتاق دخترا.
مرینت منتظرم بود : کجا بودی بیا استاد پیام داده که امروز آموزش ساشا تموم میشه . باید کارمون رو شروع کنیم .
با یاد آوری ساشا لبخندی به پهنای صورت افتاد روی دهنم .
مرینت با گیجی نگاهم می کرد : چرا اینجوری می کنی؟
ماجرا رو براش تعریف کردم . مرینت از حرفام دیگه رو پاش بند نبود .
یهو خندشو جمع کرد و ساکت شد. این چرا اینجوری کرد ؟
رد نگاهشو که گرفتم و به آدرین رسیدم . بعله خانم عشق قدیمیشو دیده .
آدرین سلامی گرم به مرینت کرد : سلام مرینت . ببینم این دانش آموز جدیده رو ندیدی ؟
با ساشا بود ؟؟؟
مرینت : نمیدونم . شارل میگه آخرین بار توی کلاس دیدتش .
و آدرین رفت .
مرینت پوفی کرد و رو به من گفت : ببینم تو حالا می خوای چی جواب ساشا رو بدی ؟
سرفه کردم تا صدام صاف بشه : به نظرم پسر خوبی می آد . منو دوست داره و منم به خاطر روابط کاری اونو هر روز میبینم . اگه بهش نه بگم ممکنه آکومایی بشه یا توی روابط کاری سرد بشه و تعادل فکری نداشته باشه .
مرینت غر زد :خوبه جوابت مثبته و انقدر کلاس می آی .
نگاهی به مرینت انداختم که تا حالا از این حرفا نزده بود . بعد هر دو زدیم زیر خنده .
-------------------------------------
(دانای کل)
-: خب این آخرین تمرین توعه جواهر ساز بزرگ . برای خودت معجزه گر بساز .
ساشا کارش رو شروع کرد . تاجی درست کرد که تنها از یه خط درست میشد ولی وقتی کوامی واردش میشد طرحی مثل تاج شارل ولی با یه حالت مردانه ایجاد می کرد .
تمام حاضرین اعم از کوامیی ها دور تا دور میز کار ساشا رو گرفته بودند ولی شارل روی صندلی نشسته بود و با خونسردی به کار ساشا نگاه می کرد .
گاهی نگاهشان به هم گره می خورد ولی ساشا تمرکزش رو از دست نمیداد . و این اخلاق ساشا باعث شد شارل در تصمیمش مصمم تر شود .
استاد : شارل !!!! شارل زود باش بیا کوامی رو به جواهر متصل کن .
شارل افکارش رو پس زد و آماده انجام اتصال شد .
-: ساشا !!!!! لطفا ورد های مورد نظرتو بهم بگو .
ساشا : روکا ، عاج های تاج رو آماده کن . روکا ، عاج های تاج رو بردار .
شارل وردش رو شروع کرد :
روکا وارد تاج شد و همه تاج مردانه و زیبایی رو مشاهده کردند .
استاد : منو سربلند کردی پسرم . کارت عالی بود . آماده شو تا قدرتم رو بهت واگذار کنم .
مراسم واگذاری قدرت تمام شده بود و استاد از بین ما رفته بود . استتار آن خانه هم تا فردا دوام می آورد و ساشا خانه نداشت .
شارل نگران ساشا بود . کسی رو جز دوستان ابر قهرمانش نداشت . شارل به همه چیز فکر کرد : (( خب پیش آدرین نمی تونم بزارمش . باباش ناراحتش می کنه . . مرینت اینا هم جاشو ندارم . فقط میمونه خونه ما که باید بابام رو راضی کنم به عنوان یه فرد خیلی خوب قبولش کنه .
شارل : همه توجه کنین لطفا !!!!! کسی به این فکر کرده که ساشا از این به بعد کجا زندگی کنه؟
یکهو نگاه همه نگران شد .
کفشدوزک : نه !!!!!!!!! حالا چی کار کنیم ؟
کت نوار : پدر منم این روزا اصلا نمیشه باهاش حرف زد . نمیدونم چش شده .
شارل دست به کار شد : با خودم می برمش .
رو به ساشا کرد : ببین ساشا می دونم ممکنه خوشت نیاد یه جا خدمت کار باشی ولی همه تلاشمو می کنم بهترین چیزا رو در اختیارت قرار بدم .
ساشا دستانش رو روی شانه های شارل نهاد : هر چیزی باشه من راضیم . لبانش رو به گوش شارل نزدیگ کرد : البته اگه پیش بهترین دوستم باشه .
و دوباره رو به رویش قرار گرفت : البته من به یتیم بودن عادت کردم . یادت رفته هقت سال توی یتیم خونه بزرگ شدم ؟
و خنده ای اطمینان بخش زد .
-------------------------------------
از زبان مرینت : دو روز از رفتن ساشا به خونه شارل اینا می گذشت . شارل حسابی با ساشا جور شده بود . به پدرش گفته بود ساشا رو به عنوان یه دوست هم سنش توی خونه بپذیره . حالا فقط خدا میدونه شارل با چه دوز و کلکی پدرشو پر کرده که به ساشا اعتماد صد در صد پیدا کرده .
نظر؟
لایک؟
تنک :)