زندگی خنده دار مرینت
پارت آخر
سلام عزیزان دل من امیدوارم حالتون خوب باشه بخاطر گل روی شما پارت آخر زندگی خنده دار مرینت یا همون مرینت پولدار و آدرین بدبخت رو امروز میزارم.
#مرینت
داشتم نگاه مردم میکردم که داشتن ادا و اطوار در میوردن.یه هو یه پیرمرد کهنسال اومد پیشم.
گفت:میدونم حتما امروز روز بدی بوده که هم خانوادت اینجوری شدن هم مردم.اما من یه قدرتی به تو میدم که این چیز رو شکست بدی البته تنها نیستی دو نفر دیگه هم هست که بهتره اون هم کمکت کنه.
من: ببخشید من شما رو میشناسم؟بعد اینکه قدرت که مال من نیست اصن قدرتی وجود نداره.اون مال توی کارتونا هست نه در واقعیت.
پیرمرد:بله،اولا همدیگه رو میشناسیم چون یه بار تو جون منو نجات دادی که نزدیک بود تصادف کنم.بعد هم درسته قدرت تو کارتونا هست اما در واقعیت به دست میاد این دو تا گوشواره ای که در دستای من میبینی قدرت کفشدوزک هست که دنیا رو میسازه و همه چی رو درست میکنه.همچنین یه گردونه هم داره که در مواقع اضطراری باید اونو به هوا بندازی و بگی گردونهی خوش شانسی و بهت کمک میکنه.
من:آها،بله همینطور هست.بعد واقعا به من اطمینان دارید؟
پیرمرد: معلومه که دارم حالا برو تا دیر نشده!
من:ولی.....
پیرمرد:برو دیگه.
من:باشه.
گوشواره ها رو تو گوشم کردم و تبدیل به دختر کفشدوزکی شدم و دیدم یکی داره مردم رو کنترل میکنه.یه پسر رو دیدم که تبدیل به یه گربه شده بود.یه پسر دیگه تبدیل به یه کار شده بود و زمان رو بر می گردوند.با اون جنگیدیم و پیروز شدیم ولی قهرمان فرانسه و چین و برزیل و آمریکا شدیم و به من میگفتن دختر کفشدوزکی چون رنگم شبیه کفشدوزک بود اما بعضیا هم به من میگفتن سوسک قرمز و چقدر هم بدم نیومد میخواستم خفشون کنم اما نمیشد و به اون پسر که گربه بود میگفتن پسر گربه ای و به مار هم مار آبی میگفتن چون رنگش آبی بود و به فرشته هم میگفتن نیکی.
ما دفاع کردیم و خیلی از مردم رو نجات دادیم و یه روز هم هویت مخفی خودمون رو فهمیدیم پسر گربه ای آدرین بود و مار آبی هم لوکا و نیکی یا همون فرشته هم آلیس همکلاسی من بود.خیلی خوشحال بودیم که در کنار هم دشمنا رو شکست دادیم.بعد هر دو اومدن خواستگاری من اما نمیدونستم به کدوم بله بگم تا آخرش من با آدرین و آلیس با لوکا ازدواج کرد و رفتیم سراغ خونه ی بخت.
#روز طبیعت (شش صبح) در خانه ی مرینت.
من: آدرین یادت نره امروز قرار گذاشتیم من و تو و لوکا و آلیس بریم بیرون.
آدرین:آخه مرینت هنوز آفتاب هم طلوع نکرده و من هم میخوام برم سر کارم الان بخواب فعلا.
من:بگو باشه.
آدرین:باشه خانوم.
من:الان شد....
#روز طبیعت (شش صبح)در خانه ی آلیس.
من:لوکا یادت نره امروز قرار گذاشتیم با من و تو و مرینت و آدرین بریم بیرون.
لوکا:میشه خانوم بخوابی هنوز احد و ناسی بیدار نیست.
من:بگو که میریم.
لوکا:چشم.
#روز طبیعت (دوازده ظهر)در خانه ی مرینت.
من: آدرین پس چیشد چرا نمیریم ظهر شد دیگه.
آدرین:چشم خانوم اما الان آفتاب میسوزونه ما رو.
من:باشه. ولی بعد از ظهر باید بریم.
آدرین:بله.چشم.
#روز طبیعت (دوازده ظهر)در خانه ی آلیس.
من:لوکا چیشد دیگه نمیخوایم بریم؟
لوکا:الان لنگ ظهر هست الان کسی جلوی آفتاب باشه همونجا میمیره.
من:باشه لوکا خان؛اما بعد از ظهر باید بریم.
لوکا:باشه.
#روز طبیعت (شش عصر) در خانه ی مرینت.
من:تو هنوز خوابی آدرین؟!پاشو ببینم من میرم آماده بشم تو پا نشی میکشمتتتتتتتت.
آدرین:چشم مرینت ولی بزار یکم بخوابیم.
من:آدریننننننننننن.
#روز طبیعت (شش عصر) در خانه ی آلیس،موقع زنگ زدن آلیس به لوکا.
من: لوکا تو هنوز سرکاری؟!چیشد دیگه.
لوکا:بخاطر مسائل کاریه.
من:زود باش بیا خونه بریم دیر شد.
لوکا:بزار هنوز مونده.
من: لوکااااااااااا میکشمتتتتتتتت.
#روز طبیعت (دوازده شب)در خانه ی مرینت.موقع زنگ زدن مرینت به آدرین.
من: آدرینننننننن شب شد دیگه.
آدرین: چیکار کنم خانوم بخدا سرکارم و شیفت شب باید بمونم.
من: بیشعور منو تا الان منتظر گذاشتی بعد الان میری سرکار(مجبور بودم چون واقعاً رو مخم بود مجبور بودم حرف زشتی بهش بزنم).
آدرین:اولا شما بیشعوری که من بدبختو درک نمیکنی بعدشم امروز گذاشتی بخوابم؟!
من:تو مگه شغلت شیرینی فروشی نبود پس چیشد؟!
آدرین:فک میکردم میدونستی اما من درس خوندم تا الان شدم یه نگهبان مخصوص.
من:این همه درس خوندی شدی نگهبان مخصوص؟؟
آدرین:خب خیلی خوبه چون حقوق خوبی میدن.
من:من تو رو خودم میکشم آدریننننننننن.
#روز طبیعت (دوازده شب)در خانه ی آلیس.موقع زنگ زدن آلیس به لوکا.
من:لوکا چیشد این مسئله ی کاریت؟تموم نشد؟!
لوکا: چیکار کنم آلیس؟!خب یه ذره درک داشته باش کار دارم نمیتونم بیام.
من:من خودم تو رو میکشم لوکااااااااااا.
#موقع زنگ زدن آلیس به مرینت.
آلیس:مرینت واقعا متاسفم امروز نیومدیم همش بخاطر این کار لوکاس که نتونستیم بیایم.
مرینت:ولا ما رو هم ببخشید همش بخاطر کار آدرینه.
آلیس:نظرت چیه یه کتک مفصل به هر دوشون بزنیم؟؟!!
مرینت:عالیه و موافقم!!!!!
آلیس:پس خوبه آماده باش.
#سه شب در خانه ی مرینت.
آدرین:چرا انقد دیر کردم؟!خواستم سر به سر مرینت بزارم.باید با مرینت حرف بزنم.
مرینت:چه خبر آدرین؟!سرکارت خوب بود؟
و با ماهیتابه کوبیدمش تو صورتش.
آدرین:وای سرم!!!!!
#سه شب در خانه ی آلیس.
لوکا:کاش با آلیس میرفتم تا ناراحت نشه.الان که سرکارش گذاشتم خیلی میخندم.
آلیس:چیشد لوکا؟مسأله ی کاریت حل شد؟
و با وردنه ی چوبی کوبیدم تو صورتش.
ده سال بعد.......
موقع زنگ زدن مرینت به آلیس.
آلیس:وای چقد بچه مردم از بس گفتم ساکت باشن.
مرینت:وجدانا صد رحمت واسه بچه نداشتن من که هم مردم هم زنده شدم میتونی بیای کمکم.
آلیس:خودت که میدونی و درکم میکنی هر دوتامون به یه اندازه بچه داریم و گیر و گرفتارشون شدیم.یکی میخواد به من کمک کنه.
مرینت: وااااااااااای.
آلیس:چیشد مرینت؟
مرینت:یه ماررررررر!
آلیس:یه مار؟
مرینت:قلبم وایساد یه مار پلاستیکی بود.یعنی تف به آتا آشغالا.
این داستان ادامه دارد......
بچه ها این آخرین پارت از فصل اول زندگی خندهدار مرینت هست اما سعی میکنم بتونم فصل دومش هم براتون بزارم.
امیدوارم خوشتون بیاد خدافظ بچه ها ❤️💖🤗😉