
the garden of happiness season two episode 0


سلام دوستان
بفرمایید
ببخشید این پارتای اول خسته کننده ان
ولی قول میدم پارتای بعدی جالب تر میشه
بعد از اون شبی که جنگل آبی رو کشف کرد ، مارینت هر شب به باغ میرفت و روی همون دیوار دنبال در مخفی میگشت . اما وقتی به آجر ها دست میزد هیچ اتفاقی نمی افتاد . انگار درب رو بسته بودن . بعد از اون شب حتی زن مرموز هم دیگه به عمارت رفت و آمدی نداشت . چه اتفاقی افتاده بود ؟
مارینت احساس عذاب وجدان داشت و درعین حال نگران بود چون به خودش قول داده بود که پسر رو نجات بده وحتی ازش خداحافظی هم نکرده بود .
توی این مدت ، تقریبا به جز سر خدمتکار و خانم امیلی کسی داخل عمارت نبود و آقای کارل دیگه ماهی یبار هم برنمیگشت چون با فیلیکس از شهر و شاید حتی کشور خارج شده بودن و البته ، معلومه که آقای کارل تیز تر و باهوش تر از این حرفاست ...اون در اتاق فیلیکس رو قفل کرده بود و لای در رو با قیر پوشونده بود تا مبادا کسی واردش بشه . مارینت تقریبا هیچ کاری به جز گریه نمیتونست بکنه ، تا زمانی که فیلیکس برگرده . پس بانو امیلی تصمیم گرفت که اون رو به مهمونی های متعدد با اشراف زادگان لندن ببره . بانو امیلی میخواست که به مارینت خوش بگذره ، روحیه اش عوض بشه و کمی باهاش وقت بگذرونه .اما مارینت خیلی به این تفریحات علاقه نشون نمیداد و البته دست خودش هم نبود به خاطر بانو امیلی هم که شده تلاش میکرد تا حداقل بتونه کمی بیشتر صورت بدون احساس و چشم های گود رفتش رو خندون و شاد جلوه بده ، ولی اکثر اوقات چهره اش مثل کاغذ مچاله شده بود ، فقط چین و چروک میخورد .
مارینت برای فیلیکس نامه مینوشت اما چشم هاش در انتظار گرفتن نامه ای در جواب نوشته هاش_ که حالا قطرشون به اندازه ی کتاب شده بود _ مثل رودخانه ها خشک میشدن .
همه ی روز ها تکراری بودن . انگار که یک صفحه کتاب رو برای برای بار هزارم بخونی . البته یکروز از یک کابوس تکراری بیدار شد و بعد از اون داخل توالت خون پیدا کرد . اونجا بود که برای اولین بار به یکی دیگه از حقایق این دنیا پی برد... "بلوغ"
خب خب خب
دوستان
پارت های اول بسیار خسته کنندس
مقدمه ی داستانه این پارت ها
ولی از پارت بعدی و بعد ترش قراره بهتر بشه
پس منتظرش باشین
فعلا ♡
دوستتون دارم^^