
رمان زندگی بی امید۳

سلام دوستان اینم از پارت ۳
غذامو خوردم و استراحت کردم. اونجا راحت بود، همه چی بود.خدمتکارا دور و بر رو نشون دادند.رفتم پیش الکس یا همون هیولا. در زدم، داشت با یکی صحبت میکرد.میگفت:اره حتما. با من خوشبخت میشه تو شکمم.تا اینو گفت رفتم تو گفتم:تو میخوای منو بخوری؟راستشو بگو!گفت:م....من منظورم ماکارون بود که تو شکمم خوشبخت میشن.تو بلدی ماکارون درست کنی؟گفتم: بله من تو قنادی کار میکرم با نا مادریم همیشه شیرینی ماکارون درست میکردم.الکس گفت:میشه بعدا برام درست کنی.گفتم:بله باز الکس گفت:بانو میای بریم بیرون قدم بزنیم؟شب زیبایی هستا گفتم: بله* لباسی که الکس داد پوشیدم شیک پیک کردم اخه پولدار بودن کمی ارایش کردم و رفتم دم در منتظرش.دیدمش، لامصب جذاب لعنتی شده بود!🥺رفتیم بیرون الکس برام یک بستنی از اندره گرفت رنگاش قرمز ،سیاه و سفید بود.شب زیبایی بود.لب رودخونه نشستیم ترقه بازی بود.شب خیلی زیبایی بود.صبر کن اگه نا مادریم اینجا بود منو میکشت البته الکس هواسش بهم هست.بستی خوردیم رفتیم قدم زدیم و بعد رفتیم خونه شب خوبی بود.شام خوردیمو یادم اومد که....
مرسی که تا اینجا خوندید لایک و کامنت فراموش نشه تا پارت بعد خدافظ
ادامه ی مطلب