🍭 شبعده زندگی 🍭
حرفی ندارم برید ادامه مطلب 👇🏻
🍭 شعبده زندگی 🍭
حالم اصن خوب نبود.با ادمی که ازش متنفری بودم یعنی لوکا اومده بودم پارتی.اصن خوب نبود.
تو پارتی یک پسر دیدم با موهای طلایی و یک دست کت و شلوار شیک اومده بود پارتی آخه مگه با کت شلوار میان پارتی اومد سمتم دستش رو گذاشت رو شونم و گفت از چیزی ناراحتم.
گفتم نه همه چیز خوبه گفت دنبالم بیا منم رفتم چون بهترین فرستم بود که از دست لوکا در برم.
باهاش رفتم منو برد تو ی اتاق درش رو بست و من داشتم از ترس میمردم.اومد هردو دستش رو گذاشت کنار سرم و منو بوسید دستش رو برد که لباسم رو دریاره من داشتم گریه میکردم اما اصن عین خیالشم نبود.لباسم رو در آورد و دستش رو برد طرف سینه هام.دوباره منو جلو آورد و یهو کوبید به دیوار آنقدر دردم گرفت که بیهوش شدم صبح شده بود منو برده بود تویه یک خونه همون لحظه که بهوش اومدم یکی در اتاق رو باز کرد همون پسره بود گفت بیا باهم دستم رو خیلی محکم گرفته بود دستم داشت میشکست به خدمتکارها گفت بره فیلم های دیشب رو بیاره تعجب کرده بودم اصن هیچی یادم نمیومد رفت آورد و گفت نگاه کن شب وقتی منو به خونش برده بود لباسم رو درآورد لبم رو بوسید آنقدر مدت طولانی لبش رو رو لبم گزاشت که نگو بعد که فیلم تموم شد گفت بگو ببینم لوکا هم اینکار رو باهات میکرد تعجب کرده بودم اسم اون رو از کجا میدونست گفت عاشقتم مرینت همون جمله رو گفت و من احساس کردم قلبم داره تند و تند میزنه پسره گفت فکنم تو هم منو دوست داری چون قلبت خیلی داره تند میزنه گفت بیام تو اتاقش رفتم تو اتاقش اومد تو و لبش رو رو لبم گزاشت و گفت همیشه عاشقت خواهم ماند