رمان مافیای لس آنجلس | پارت دوم (P2)
ببخشید بابت اینکه یکم دیر پارت دوم رو گذاشتم... سرم شلوغ بود | خب اینم پارت دوم | بریم برای ادامهی رمان..!
سوار هواپیما شدم و رو صندلی ۱۴۷ نشستم...
هواپیما به سمت لس آنجلس پرواز کرد...
صفحه موبایلم روشن شد... سروان جمشیدی زنگ زده بود... چشمام رو مالیدم و تلفن رو برداشتم....
مکالمه صوتی با سروان جمشیدی برقرار شد(-سروان جمشیدی)(+پریسا)
+الو سروان...
-سلام... سوار هواپیما شدی؟
+آره
-چیز مشکوکی ندیدی؟
+نه
-باشه...رسیدی بهمون زنگ بزن... داریم اون باند مافیایی رو پیدا میکنیم
+باشه
-ولی
+ولی چی؟
-ولی یک چند روزی زمان میبره
+مهم نیست هر چقدر زمان ببره هدف زندگی من انتقام گرفتن از اون کسی هست که خواهرمو کشته
-نباید تند بری... بعد اینکه اونکارایی که میگیمو کردی بعد میام دستگیرش میکنیم اگه تند بری و بزنی بُکشیش اعدام خواهی شد
+برای من مهم نیست... بزار اصن فدای انتقام خواهرم شم
-تو نمیتونی، فقط اون کارایی که بهت میگیمو میکنی
+اما...
-اما نداریم...
+باشه اما باید به سزای اعمالش برسه
-ما دستگیرش کنیم به سزای اعمالش میرسونیم فقط انقدر تند نرو و فقط به حرف من گوش بده
+باشه
-خب...کاری نداری؟ باید برم
+نه خداحافظ
-خداحافظ
مکالمه تلفنی با سروان جمشیدی قطع شد
یک نگاهی به دور و ورم انداختم...چرا کسی نبود؟ شاید مخصوص من آماده کرده باشن...از روی صندلی پا شدم و به دور و ور دوباره نگاه کردم... وایسا! این هواپیما اصلا به سمت لس آنجلس نمیره! داره میره سمت عربستان!
سریع گوشیم رو برداشتم و به سروان جمشیدی زنگ زدم
مکالمه صوتی با سروان جمشیدی برقرار شد(-سروان جمشیدی)(+پریسا)
+الو سروان؟
-بله؟
+چرا کسی تو هواپیما نیست
-هست که
+نه! دارم میگردم کسی نیست... نکته عجیب ترش اینه که این هواپیما داره میره عربستان
-عربستان؟
+آره
-مگه کد هواپیمات ۲۲۳ نیست؟
+نه! یک کد دیگه است که سرگردتون بهم گفت
-سرگرد خاکپور رو میگید؟
+نه! یک سرگرد دیگه
-ما کلا همین سرگرد رو داریم!
+پس اون کدوم سرگرد بود اومده بود
-هیچ سرگردی اونموقعه نیومده بوده
+یعنی... یعنی اون سرگرد نبود!
-ببین در قفله؟
+آره... آره قفله!
-باید...
تا میخواست جمله اش رو کامل کنه گوشیم شارژش تموم شد... لعنتی!
پشت سرم رو نگاه کردم... یک مرد پشت سرم بود...یک چیز محکمی رو برداشت و زد تو سرم...
راوی: ۲۴ ساعت بعد...
چشام رو باز کردم... من کجا بودم؟ عربستان؟ اینجا شبیه یک زندان بزرگ بود... اما زندان نبود... تو یک اتاق بودم...یک زن کنارم نشسته بود...اون زن اسمش فاطمه بود وقتی به هوش اومدم به یکی گفت
فاطمه: إبراهيم ... إبراهيم جاءت هذه الفتاة إلى رشدها
(ترجمه: ابراهیم... ابراهیم این دختره به هوش اومد)
یک مرد در اتاق رو باز کرد...انگار این مرد ابراهیم بود!
ابراهیم: أحسنت! اللهم انتي بنتنا المختارة
(ترجمه: آفرین! عجب دختری برگزیده ای برای ما ای خداوند)
من نمیفهمیدم چی میگفتن...گفتم:
پریسا: شما عوضیا منو چرا آوردین اینجا
ابراهیم: فاطمة! ما هي اللغة التي تتحدثها هذه الفتاة؟
(ترجمه: فاطمه! این دختر به چه زبانی حرف میزند؟)
فاطمه: الفارسية
(ترجمه: فارسی)
ابراهیم: فاطمة ، أحضر هذه الفتاة الإيرانية إلى رب العمل .. علينا أن نظهرها لرئيسك!
(ترجمه: فاطمه این دختر ایرانی رو بیار پیش رئیس... باید اون را به رئیس نشان بدیم!)
ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت سوم)
لطفا اگه از رمان خوشتون اومد لایک و نظر بگذارید تا پارت بعدی و سریع تر و طولانی تر بنویسم❤
ممنون... تا پارت بعدی...
بدرود...!