یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/04/04 00:40 · خواندن 2 دقیقه

پارت هشتم

... اون ابرقهرمان ها نادون تر از چیزی بودن که فکر میکردم. اونا با هیولای «سنگدل» مبارزه کردن و شکستش دادن، اما نه به طور کامل. 

اونا ، یا بهتره بگم کفشدوزک، نتونست آکومای سنگدل رو بگیره. اون مشخصاً یک تازه کاره. با این حساب فکر نکنم خیلی طول بکشه تا اون ابله ها رو شکست بدم و معجزه‌گر هاشون رو بردارم.

ولی مردم خیلی روی اون دوتا حساب کردن. حالا هم مطبوعات و خبرگزاری ها به اون دوتا میگن دختر کفشدوزکی و گربه سیاه. اما خب... هیچکدومشون نمیدونن با کی طرفن. 

آکومای من بزودی اون بیرون تکثیر میشه و مابقی مردم رو به سنگدل تبدیل میکنه، و من هم آکومای اصلی رو تا زمانی که اون پسرک _ ایوان _ دوباره خشمگین بشه نگه میدارم. قرار نیست خیلی سخت باشه. تا اون موقع منتظرم...

خب من آدمی صبور، و از لحاظ ذهنی بسیار محکم هستم، میتونم برای رسیدن به هدفم خیلی زیاد صبر کنم، اما باید اعتراف کنم که احساساتم کمی منو اذیت می‌کنه. گاهی اوقات یک ندای درونی مدام منو تحقیر می‌کنه یا طوری با من حرف میزنه که انگار موجودی پست و بی ارزشم؛ من بهش میگم «گابریل بَده».

یک ندای درونی دیگه ، وقت و بی وقت به خاطر تصمیمات و تفکراتم منو سرزنش می‌کنه. متأسفانه قدرت زیادی هم داره و وقتی اون به سراغم میاد و توی گوشم نجوا می‌کنه، یک درگیری ذهنی بین من و اون اتفاق میوفته. اسم این یکی رو گذاشتم «گابریل عوضی».

و خودم هم «گابریل اصلی» هستم. بعضی وقتها بشدت میترسم از اینکه این دو نیروی ذهنی تصمیماتم رو تحت تاثیر قرار بدن. ولی خب، من ارادهٔ بسیار نیرومندی دارم. و اون «گابریل» ها هر چقدر هم قوی باشن ، باز هم بخش هایی از خود من هستن...

...ولی با تمام این تفاسیر ، چیزی از استحکام شخصیت و حوصله من کاسته نمیشه، من هر چقدر که لازم باشه برای رسیدن به قدرت مطلق صبر میکنم...

...آکومای سنگدل از راه رسید و از پنجره رصدخونه وارد شد. من با عصام گرفتمش، و با استقامتی که مطمئنم کوه رو هم به زانو درمیاره، منتظر فرصت دوباره موندم...

(تا درودی دیگر بدرود)