یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/04/03 16:23 · خواندن 3 دقیقه

پارت هفتم

... من موفق شدم برای اولین بار یک فرد رو با استفاده از احساسات سیاهش شرور کنم. یک پسر دبیرستانی. من اون رو تبدیل به یک غول سنگی کردم. 

کمی توی گلوم احساس گرفتگی میکردم. معمولاً وقتی احساس گناه بهم دست میداد این طور میشدم. و الان کمی حس گناه و عذاب وجدان داشتم؛ من هنوز اون گابریل جوون و خوش قلب رو یادمه، اون پسر بچه ی بانمک که میتونست احساسات خودش رو تبدیل به اثر هنری کنه رو یادمه. من شرور نبودم. ولی الان این پسر بیچاره رو تبدیل به یک هیولا کردم... اون هم سن آدرینه... 

دوباره اون ندا توی سرم پژواک کرد:« تو چه غلطی کردی گابریل؟ 

تو یه بچه رو تبدیل کردی به بازیچه نقشه ات ، اصلاً فکر کردی که ممکنه چه اتفاقی براش بیوفته؟ به پدر و مادرش فکر کردی وقتی دارن با ترس و ناامیدی به پسرشون که تبدیل به یک هیولا شده نگاه میکنن؟ اگه همین اتفاق برای آدرین بیوفته چی؟...»

به اون ندای درونی آزاردهنده گفتم:« دهنت رو ببند! فقط کافیه که اون معجزه‌گر های لعنتی رو بدست بیارم، اونوقت هرچی که پیش از این خراب شده رو درست میکنم...»

ناگهان دیدم که ناتالی اومد به رصدخونه و به من گفت:« قربان ، آدرین داشت مخفیانه به مدرسه می‌رفت ولی ما اون رو برگردوندیم، اون در حال حاضر پایینه، چی بهش بگم؟» 

به ناتالی گفتم:« خودم الان میام پایین.» سپس فریاد زدم:« بال های تاریکی ، پایین!» 

دوباره تبدیل شدم به همون پسر بانمک که باید می‌رفت تا با پسر بانمکش صحبت کنه.

رفتم پایین. آدرین سر میز نشسته بود. میتونستم از درون چشماش درموندگی و تهوع از وضع خودش رو ببینم. نگاهی که هزار کلمه رو در خودش جا داده بود. 

بی هیچ مقدمه ای بهش گفتم:« آدرین تو مدرسه نمیری، قبلاً هم بهت گفته بودم. هر چی لازم داری اینجا داخل خونه برات مهیّا میشه.» 

آدرین گفت :« اما پدر ، شما هیچوقت حتی دلیلش رو هم نگفتید.» 

_ دلیلش ساده است پسرم. اینجا میتونم به سادگی مراقبت باشم. 

_ و همینطور هم روم سلطه داشته باشید، درسته؟

_ نه آدرین! سلطه ای در کار نیست، من فقط میخوام از تو در برابر این دنیای خطرناک مراقبت کنم!

_ خطرناک نیست بابا. من برای شما نگرانم، مشخصاً از روی این طرز فکرتون میتونم بگم که هنوز بیماریتون بهبود پیدا نکرده...

_ ساکت شو آدرین! قبلاً بهت گفته بودم ، من حالم کاملاً خوبه، بیماری ای هم در کار نیست، و تو هم از خونه خارج نمیشی مگر این که من بهت دستور بدم!

برگشتم به رصدخونه و دوباره تبدیل شدم. 

ناگهان یک نیروی شدید رو احساس کردم. دو هاله انرژی فوق‌العاده مثبت که هر دو به طور ناگهانی آزاد شدن. میدونستم این انرژی ها متعلق به چه کسانی هستند، اما میخواستم مطمئن بشم. پس با ذهن هیولای سنگی ارتباط برقرار کردم تا از چشم اون بتونم ببینم.

دیدم. دیدم که دو نفر سعی دارن جلوی هیولای من رو بگیرن، یک زن با لباس کفشدوزک و مردی با لباس گربه ای. 

بالاخره مرحله‌ی اول نقشم جواب داد، معجزه‌گر های کفشدوزک و گربه سیاه فعال شدن...

(فعلاً)