شیطان ذهن P4

:| lia :| lia :| lia · 1402/04/03 16:04 · خواندن 3 دقیقه

چیزی ندرم بگم 💔

برید ادامه 👇🏻👇🏻👇🏻

آنا: دو سال پیش وقتی آمریکا بودم پدرم منو تو ی مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرد وقتی اونجا بودم برای درس هنر باید ی پروژه کامپیوتری تحویل می‌دادیم . وقتی داشتم .......
کیم: این کجاش رازه ! قرار بود یکی از راز هاتو بگی .
مرینت: خب بزار حرفشو بزنه کیم .
آنا: ممنون مرینت . خب داشتم میگفتم . وقتی داشتم رو پروژم کار میکردم بطور کاملا تصادفی زدم سامانه کامپیوتری مدرسه رو هک کردم😅
همه با هم(حتی آدرین) : چییییییییی؟؟؟؟؟؟ واقعا ؟؟؟
آنا: اره . تازه قسمت جالبش اینکه ب غیر از سامانه مدرسه ، ب سامانه پلیس هم اتفاقی دسترسی پیدا کردم . ولی برا اینکه شر نشه سریع اومدم بیرون .
لئو: بابا تو دیگه کی هستی .! 
- ما اینیم دیگه
زویی: واقعا باورم نمیشه تونستی همچین کاری بکنی آنا ببینم این اتفاق قبل از اومدن من ب اون مدرسه اتفاق افتاده یا .......
- نه زویی قبل از اومدن تو اتفاق افتاد .
مکس: واقعا باور نکردنیه میتونی نشونمون بدی؟؟
مارکاف: اره لطفاً دوس دارم ببینم .
آنا: باش ، بیاین ببینید .
بعد با استفاده از تبلتم این دفعه سامانه کامپیوتری مدرسه خودمون رو هک کردم که اگر زود قطش نمی‌کردم آقای داماکلیس میفهمید ، پس زود خاموشش کردم .
مکس: بنظر برات خیلی راحت بود .
آنا: نه زیاد ولی وقتی تو ی خونه که همه چیش ب ی سامانه بزرگ وصله زندگی میکنی همینه .
همه زدن زیر خنده . 
آنا: خب من رازمو گفتم از اونجایی که ما سه نفر بودیم و کیم برنده شد لئو هم باید یکی از راز هاشو بگه . 
لئو ::
وقتی آنا اون حرف رو زد یکم جا خوردم ولی خودمو جمع‌وجور کردم و یکم فکر کردم که چی بگم . ولی هیچی ب ذهنم نمی‌رسید .
آنا ::
فهمیدم که لئو یکم از حرفم جا خورد ولی سریع خودشو جمع کرد و انگار که داشت فکر میکرد یهو گفت : شرمنده من چیزی ب ذهنم نمی‌رسه فک کنم رازی نداشته باشم . 
کیم: مگه میشه ؟؟ همه راز دارن .
مکس: البته که همه راز دارن کیم ولی اینکه این راز رو می‌تونه بگه یا نه خیلی مهمه و واقعا ممکن راز نداشته باشی .
کیم: خیلی خب . لئو که در رفت انا هم که رازش رو گف بازی تمومه . 
یکم تو فکر بودم که زنگ خورد و باید می‌رفتیم سر کلاس این زنگ ورزش داشتیم ، امیدوار بودم بتونم بعد مدت ها بسکتبال بازی کنم. معلم ورزشمون همون معلم شمشیر زنی آدرین بود . 
لئو :: 
زنگ خورد داشتیم می‌رفتیم سمت کلاس که دیدم ی پیرمرد بیرون مدرسه داره دنبال ی چیزی میگرده از اونجایی که وقت داشتم سریع رفتم پیشش تا کمکش کنم . ازش پرسیدم دنبال چی میگرده ، اونم گفت که دنبال عصاش می گرده . کمکش کردم و عصاش پیدا شد . ازم تشکر کرد و رفتم سر کلاس خوشبختانه هنوز معلم نیومده بود .
آنا ::
یک ساعت بعد 🕧
آنا: اخیش چقد خوش گذشت .
میلن: اره خیلی .
رز: اره منم موافقم .
جولیکا: بازیت خیلی خوب بود انا آفرین .
آنا: ممنون .
الکس: خب صحبت کردن کافیه بیاین بریم سالن غذاخوری که خیلی گشنمه .
الیا: اره منم خیلی گشنمه .
مرینت: خب بریم دیگه ، برید .
رفتیم سالن غذاخوری خیلی جای بامزه ای بود . غذا های خیلی خوشمزه‌ای هم داشتن . چندتا غذا برداشتیم رفتیم جا پیدا کردیم ولی من نتونستم کنار بچه ها جا پیدا کنم دنبال جا بودم که مرینت صدام کرد ، رفتم پیشش و سر میزش نشستم . سر میز مرینت و آدرین کنار هم بودن من و لئو هم همینطور . نمیدونم چرا ولی امروز مخصوصا از وقتی که رفتم پیش اون پیرمرد ی احساس عجیبی دارم انگار که مهارت خاصی پیدا کرده باشم . تازه وقتی پیش لئو بودم هم این احساس قوی تر میشد (دلبند اسمش حس عشقه/نخیرم) 
آدامه دارد .............. 

                                 تا فردا کیوتا