چتر بسته (p9)
ببخشید دیر پارت میدم ولی خب داریم به آخرای رمان میرسیم دیگه
F2
Part 9
مرینت :
با اخم رو به آلیا کردم و گفتم:
-قبول کن کارت درست نبوده، تقصیر منم هست باید بهت میگفتم
نفس عمیقی کشیدم و گفت :
+ببخشید، نباید بدون اجازه به گوشیت دست میزدم
و بعد هم اومد کنارم نشست و گفت :
+درسته که یکم دهنلغم ولی خوب میتونستی بهم بگی که به کسی نگم
-درسته
و بعد هم نگاهی به گوشیم انداختم، نوشته بود :
+سلام مرینت، خوبی؟
+پدرم تا حدی موافقت کرده و امروز ساعت 3 بیا پارک چون کار مهمی دارم
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 2:31 دقیقه بودش، شتابان به سمت کمدم رفتم و لباسام رو دور از چشم آلیا، در اوردم و داشتم میرفتم که پایین که آلیا گفت :
+کجا، نصف فیلم مونده؟!
-باید ساعت 3 اونجا باشم و الان خیلی دیر شده
+پس این شیرینی ها چی؟
-خودت بخور تا من بیام
بلند شد و لباسش رو پوشید سوییچ ماشین رو برداشت و گفت :
+میرسونمت
-نه، لازم نیست خودم میرم..
و دستم رو گرفت از پله ها آورد پایین و گفت :
+سوار شو
سوار ماشین شدم و..... هیچی فقط مثل گاو داشت گاز میداد
«چند دقیقه بعد»
بعد از 20 دقیقه رسیدیم و نگاه به ساعت گوشیم کردم و دیدم ساعت 2:53 دقیه هستش و از ماشین پیاده شدم و گفتم :
-ممنون که رسوندیم، میتونی بری
+منتظرت میمونم
-ولی آخه اذیت..
+گفتم منتظرت میمونم دیگه
-ممنون
و سریع رفتم و روی نیمکت نشستم و نگاهی به دور و اطرافم انداختم، خبری از آدرین نبود و بعد هم کمی با گوشیم ور رفتم تا اینکه آدرین اومد و کنارم نشست و گفت :
+سلام، مثل همیشه از من زودتر میرسی که!
-سلام، نه ایندفعه کم مونده بود دیر برسم که آلیا رسوندم
+بهش چی گفتی؟
-حقیقت رو
+خب مگه نگران نبودی که..
-نه اونقدرا هم جارچی نیست
+خوبه
-خب کار مهمت چی بود؟
+پدرم تا حدی قبول کرده
-خب میدونم
+این یعنی اینکه میتونیم نامزدیمون رو شروع کنیم، اگه پدر و مادرت مشکلی نداشته باشن
-جدن، خیلی هم عالی، خانواده ی من در اطلاعن و منتظر نظر پدرت بودن، و یعنی الان ما با هم...
+نامزدیم، و به خاطر همین گفتم بیای ، چون اگه مشکلی نداشته باشی بیای چند روز خونمون
-ولی تا اونجایی که من فکر میکردم باید بیای خونه دخترا؟؟
+خونه شماام میام ولی اول شما مهمون بنده باش
-باشه، پدر و مادرم که فکر نکنم مشکلی داشته باشن ولی باید ازشون اجازه رو بگیرم، اگه مشکلی نبود چمدونم رو جمع میکنم
+باشه پس فردا ساعت 10 صبح میام در خونتون
-اوکی
و بعد هم رفتم سوار ماشین آلیا شدم که آلیا برگشت و گفت :
+چی شد؟
-هیچی، نامزد هم شدیم
+جدی؟ دروغ، آخه مگه پدرش اجازه میده
-حالا میبینی که داده، و فردا هم میخوام برم خونشون
+خب پس بریم خونتون رو اجازت رو بگیر
این داستان ادامه دارد....