شیطان ذهن P3
سلام
حوصلم سر رفته بود گفتم پارت بدم 😁
برید ادامه 👇🏻👇🏻
الکس (با تعجب): اسکیت برد؟؟؟ واقعا جدی جدی بلدی؟؟؟؟
آنا: نه خیلی زیاد ولی اره بلدم باهاش ی چندتا حرکت بزنم .
الکس: بابا دمت گرم .
آنا: ممنون .
داشتیم حرف میزدیم که لایلا از پشت اومد سمتمون تا دیدم قیافه مرینت رفت توهم حدس زدم که لایلا داره میاد چون آدرین تعریف کرده بود که مرینت از لایلا خوشش نمیاد .
لایلا: سلام آدرین این دختر جدیده کیه؟؟؟
مرینت: لایلا واقعا ینی میخوای بگی دختر گابریل اگراست رو نمیشناسی؟؟
لایلا کمی مکث کرد و در این حین آدرین گفت: این خواهر منه لایلا .
آنا: سلام اسمم آنا ست . از اشناییت خوشوقتم
لایلا: سلام اسم منم لایلا رأسی . منم از اشناییت خوشوقتم . راستش من تازه از سفرم به ایتالیا برگشتم .
آنا: وای حتما خیلی بهت خوش گذشته ببینم پیتزا ی معروفشون رو خوردی اسمش چی بود؟؟ یادمه تو اسمش حرف (گ) داشت
لایلا: اگر منظورت گازپاچوعه اره خوردم
مکس اومد چیزی بگه که با چشمک بهش گفتم ساکت باشه .
آنا: مطمئنی گازپاچو غذای ایتالیایی هستش؟؟؟
لایلا: البته من هیچ وقت اشتباه نمیکنم جغرافی من خیلی خوبه
آنا: آها شاید من اشتباه یادمه چون فکر میکردم گازپاچو ی غذای اسپانیایی ! نظر تو چیه مکس ؟
مارکاف (ربات مکس): بله درسته گازپاچو ی غذا اسپانیایی هستش و اونی که آنا میگفت پیتزا مارگاریتا ست که غذای معروف ایتالیایی هستش
لایلا خیلی ضایع شده بود و میتونستم از قیافه مرینت بفهمم از این قضیه خوشحاله تو فکر بودم که یهو از دهنم پرید و گفتم : وقتی دروغات لو برن دیگه دروغ گویی کمکت نمیکنه (با لحن تمسخرآمیز)
اینو که گفتم لایلا از عصبانیت قرمز شد و رفت بعد از رفتنش همه خندیدن و فهمیدن که لایلا همش داشته دروغ میگفته من و مرینت که خیلی از این وضعیت راضی بودیم . داشتم با بچه ها تو حیاط مدرسه قدم میزدم که دیدم ی پسره با قد بلند و موهای مشکی با ی تیشرت خاکستری و ی شلوار آبی بلند وارد مدرسه شد و داش دنبال چیزی میگشت از آدرین پرسیدم : آدرین اون پسره کیه؟
آدرین: نمیدونم شاید تازه وارد باشه .
رفتم سمتش و سلام کردم :
آنا: سلام اسم من آنا ست . تازه واردی؟؟
پسره: سلام بله اسم من هم لئو هستش و دنبال دفتر مدیر هستم
دفتر مدیر رو نشونش دادمو ازم تشکر کرد و رفت .
نمیدونم چرا ولی وقتی باهاش حرف زدم احساس خوبی بهم دست داد تو افکار خودم بودم که زنگ خورد و باید میرفتم سر کلاس خوشبختانه کلاس هام با آدرین و دوستاش یکی بود ولی متاسفانه کلویی و لایلا هم تو کلاس ما بودن . وقتی وارد کلاس شدیم خانم بوستیه سر کلاس بود . همه رفتن سر جاهاشون من باید دم در وایمیسادم تا خانم منو با کلاس آشنا کنه همون کلاسی که قبلاً باهاشون آشنا شده بودم . همین جور که وایساده بودم فهمیدم یکی اومد کنارم برگشتم دیدم لئو بود همون پسر جدیده خانم بوستیه مارو با کلاس آشنا کرد و رفتیم ردیف آخر خانم بوستیه گفته بود کنار هم بشینیم کلاس که تموم شد همه دور میزمون جمع شدن تا با لئو بیشتر آشنا بشن . رفتیم تو حیاط نشستیم و داشتم با بقیه بچه ها بیشتر آشنا میشدم . سر ی بحث منو کیم و لئو با هم مسابقه دو گذاشتیم بازنده باید یکی از راز هاشو بگه من که رازی ندارم ولی ...... بهتره نبازم تا مجبور نشم درمورد بیماریم ب کسی بگم خوشوقتانه آدرین هم برا کسی تعریف نکرده .
آدرین ::
تا الان روز خوبی برای آنا بود . ولی من سر مسابقهای که با کیم گذاشته کمی نگرانم اگ سر همین مسابقه حالش بد بشه چی فقط خدا میتونه کمکش کنه .
آنا ::
مسابقه شروع شد من نفر دوم بودم داشتیم بر میگشتیم سر نقطه اول که دیدم ی پیرمرد بیرون مدرسه افتاده رو زمین و کمک لازمه بیخیال مسابقه شدم و رفتم که ب اون پیرمرد کمک کنم .
آنا: شما حالتون خوبه آقا ؟؟
آقاهه: بله من خوبم . خیلی ممنون بابت کمکتون خانم جوان
آنا: خواهش میکنم آقا کار خاصی نکردم (زبون نریز میخوای حرفشو پس بگیره/ تو ببند)
آقاهه رفت و منم برگشتم ب مدرسه حالا که من باخته بودم باید رازم رو میگفتم ولی اصلا دوس نداشتم کسی چیزی بفهمه برا همین تصمیم گرفتم یکی از خاطراتم تو آمریکا که مثل ی راز بود رو بگم .
کیم: خب آنا حالا که باختی باید یکی از راز هاتو بگی زود باش
آنا: باش خیلی خب ولی نباید ب کسی چیزی بگید باشه اینو حتی پدرم هم نمیدونه .
همه باهم : باشه
...............