حسی به نام عشق
پارت ۸
مرتیکه برو ادامه ی مطلب دیه
آدری
بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو ماشین به مری ژون هر چی گفتم ی بوس بده ی بوس بده بوس نداد تا اینکه خودم دست به کار شدم و بوسش کردم
هیچی دیگه بعدشم عصبی شد زد من رو شَل و پَل کرد
بعدشم که پیاده شدیم لوک رو دیدم تیپ خفنی زده بود ولی هیچ تیپی مثل تیپ من نمیشه هیچی دیگه دور هم جمع شدیم من و فیلیکس و ایوان و نین و لوک و مکس و جعفر و غضنفر و کل ممد و ... دور هم جمع شدیم بعدم مری ژون رفت پیش آلیا ماهم رفتیم وسط با نینو و آلیا و دخترا کلی رقصیدیم خلاصه خیلی حال داد
وسطای عروسی بود که رفتم پیش مری ژون و بهش درخواست رقص دادم(چیه فکر کردین میخواست پیشنهاد ازدواج بده) با صورت خیلی گوگولی نگاش کردم اونم ی سیلی بهم زد و قبول کرد چون هیچ کس دیگه نبود باهاش برقصه اون شب برام یکی از بهترین شب های زندگیم بود مخصوصا که تونستم با عشقم برقصم واقعا نمیدونم چجوری این شب رو توصیف کنم خیلی خوشحال بودم ساعت یک صبح بود که با پسرا رفتیم ی زره مشروب و عرق زدین بر بدن و حالمون بهتر شد راستی من ساقی کل فرانسه هستم هم خوشتیپ ترین پسر کل فرانسه هستم و بهترین ساقی پاریس و اروپا هستم ولی کسی به جز پسرا و خودم و مری جون نمیدونه من ساقی هستم بگذریم دیگه چیزا رو زدیم چایی نبات رو هم گذاشتیم برای بعد عروسی خلاصه امشب دقیقا مثل روزی بود که مری رو دیدم اون روز اولین روز کلاس دوازدهمم بود اون روز مری رو دیدم تا دیدمش قلبم شروع کرد به تپیدن اون روز با فیلیکس رفته بودم چون فیلیکس هم میخواست بیاد تو همون کلاس و مدرسه وقتی از در وارد شدیم فیلیس رفت و به همه سلام کرد اومد و به منم گفت بیا سلام کن داداش (داداشش نیست فامیلشه ) گفتم داداش من عاشق شدم زبونم بند اومده گفت عهههههههه جدی میگی تو همین کلاس؟ گفتم آره گفت خب ابله الان وقتشه باید خودت رو به صورت کاملا با ادبی نشون بدی گفتم راست میگیا و رفتم به همه سلام کردم فیلیکس رفت پیش مکس نشست منم رفتم نزدیک ترین نیمکت به مری که میشد پیش نینو مثل قدیما که باهم صمیمی بودیم دوباره صمیمی شدیم
میدونین من از بچگی مری رو میشناختم و عاشقش بودم ولی نزدیک به یک سال ندیدمش چون رفته بود مسافرت وقتی برگشت اولین نفر رفتم بغلش کردم و بوسش کردم واقعا خوشحال بودم تا اینکه پدرم برای چند سال من و مادرم و خواهرم آدرینا که رفیق مرینته ببرتمون آلمان راستش تو اون چند سال تحصیل نکردم و موندم تا باز برگردیم پاریس و امید داشتم که بر میگردیم اون چند سال از سیاه ترین سال های عمر من بود چه خواب چه بیداری فقط به مری فکر میکردم و ناراحت بودم و گریه میکردم تا بعد از اون چند سال که تصمیم گرفتیم بریم پاریس و اینقدر خوشحال بودم که خانوادمون با قطار رفتن ولی من به خاطر اینکه سریع تر برسم با هواپیما رفتم و دوتا صندلی گرفتم که تنها باشم و کسی پیشم نشینه تو اون چند ساعت هواپیما همش بیدار بودم و به مری فکر میکردم
هی روزگار خب برگردیم به عروسی هیچی دیگ دخترا رو تنها گذاشتیم تا واسه خودشون برقصن ماهم رفتیم ی چیزایی زدیم و دوباره رفتیم وسط که برقصیم اون روز از ساعت هفت شب تا پنج صبح میرقصیدیم مخصوصا من که خوشحال بودم که دارم با مری میرقصم
چن ساعت بعد
آدری
مری خسته شد و رفت نشست. دیدم پدر و مادرش دارن من رو نشون میدن که رفتم پیششون پدر و مادرش بهم گفتن میری برامون آب بیاری منم از خوشحالی مث سگ سریع دوییدم رفتم دو لیوان آب آوردم و دادم به پدر مادرش وقتی آبشون رو خوردن دایی تام(مثل داییشه چون قدیما خیلی اون این رو دوس داشته اینم اون رو دوس داشته)بهم گفت تو خیلی آشنایی بگو ببینم اسمت چیه منم داشتم میگفتم که فیلیکس گفت داداش بیا برین برقصیم دیگه منم تو گوشش گفتم ببین الان اگر ول نکنی بری امشب همینجا قبرت رو آماده میکنم. اونم گفت OKو رفت منم گفتم آدرین آگرست دایی هم پرید تو بغلم و بغلم کرد و بوسم کرد منم بغلش کردم و بوسش کردم بعدشم پیششون نشستم و با هم حرف زدیم و بعد با اجازشون رفتم دوباره رقصیدم تا ساعت پنج شد اون شب عالی بود...
عه تمومید
ولی اینبار اصن اذیت نکردم خوشحال باشین اصن حال کردین چی نوشتم خودم هم احساساتی شدم
خب تا پارت بعد با لایک وکامنت هاتون بترکونید
GOOD BYE 👋🏻