
the garden of happiness episode 9.5&10


سلام دوستان
این چند اپیزود (پارت) آخرین اپیزود ها هستن
فصل دو رو بدون وقفه شروع خواهم کرد .
آقای کارل سرش رو سریعا برگردوند و چشمای یخیش رو روی میز خیره کرد . مارینت دستش رو روی دهنش گذاشت و توی دلش به خودش ناسزا میگفت . باهر حرکت چشم ها ،سر و پاهای آقای کارل مارینت یک قدم بیشتر لبه ی پرتگاه بدبختی هاش نزدیک میشد . چشم های آبی و یخی مانند مارینت حالا پر از اشک شده بودن و ازشدت ترس میلرزیدن . دست های لاغر و بلند آقای کارل به سمت رومیزی اومدن و میخواستن اون رو کنار بزنن...
.
.
.
.
صدای بلندی از سمت پله ها اومد انگار کسی از روی پله ها افتاده بود . صدای آه و ناله های خانم امیلی بلند شد و آقای کارل به سرعت از در بیرون رفت و در یک آن عضلات مارینت شل شدن و بدنش حالت آسوده ای به خودش گرفت. حس کنجکاویش اجازه نمیداد که نگران بودنش برای حال خانم امیلی باعث بیرون رفتنش از درب اتاق بشه .
بلافاصله بعد از اینکه آقای کارل و خانم امیلی از درب امارت بیرون رفتن . امارت تقریبا خالی شد .
مارینت سریع به سمت کتابخونه رفت و کتاب رو پیدا کرد . وقتی دستش رو روی کتاب گذاشت در عرض یک ثانیه نیرویی رو داخل وجودش حس کرد ...همون نیرویی که باعث فرارش از خونه قبلیش شده بود . این نیروی خاصی که باعث میشد چشماش مثل سنگ کهربا بدرخشن و مثل یه فانوس، نوری به رنگ آبی_یخی از خودشون ساطع کنن . مارینت کتابخونه که ۱۰ برابر بدن ظعیف و سبکش وزن داشت به راحتی کنار زد و وارد شد...
وارد مکانی شده بود که تا به حال به عمرش مثل اونو ندیده بود . اتاق بزرگی که با مشعل هایی با نور آبی روشن شده بود ، سقفی که روش سیمرغ های طلایی رنگ میدرخشیدن ، مجسمه های برهنه و نقره ای رنگ و مجسمه های سیمرغ از جنس طلا که گوشه اتاق خودنمایی میکردن و پرتره هایی از تمام فرزند ها و همسرهای مارک اندرسون ، که این پرتره ها همه شبیه هم بودند بچه هایی که موهای سیاه و چشمان آبی داشتند ولی چیزی توجه مارینت رو به خودش جلب کرد عکس یکی از بچه های مارک با یک پرده پوشیده شده بود. مارینت از کنارش رد شد چون دستش برای کنار کشیدن پرده ی روی قاب نمیرسید.
مارینت به سمت بزرگترین پرتره رفت و انگار در مقابل آن پرتره فقط یک مورچه بود . پرتره زنی زیبا و بسیار جوان با لبخندی غیر واقعی را نشان میداد که روی صندلی نشسته و دو نوزاد قنداقه را بغل خود گرفته و در کنارش مردی جذاب و قد بلند با غرور ایستاده و دست خود را روی شانه های دخترک گذاشته . دختر موهای برنز رنگ (پ.ن : همون قهوه ای خیلی روشن تصور کنید اگه نمیتونید برنز رنگ رو متصور بشین ) و چشمان زمردی درخشان داشت ...صورتش تو رفته بود ولی با این حال ذره ای از زیبایی او کم نمیکرد . از آن طرف شوهرش مردی جوان با موهای مشکی پرکلاغی و چشمان آبی یخی بود ...مارینت با خودش فکر کرد 《آقای کارل حتی توی جوونیش هم ترسناک بوده 》 . یهو یاد آقای کارل افتاد و فهمید که حدودا یک ساعته داخل اون اتاق در حال گشت و گذار و دیدن پرتره هاست . سریعا از اتاق بیرون رفت و دوباره کتابخونه رو سر جاش قرار داد . کتاب رو توی دستش گرفت رو داخل کتابخونه گذاشت و دقیقا لحظه ای که کتاب رو سر جاش قرار داد از شدت ضعف روی زمین افتاد . انگار کتاب همون نیرویی که درونش زنده کرده بود رو داخل خودش کشیده بود و شیره ی وجودش رو مکیده بود .
حدودا چند ساعت بعد آقای کارل تنهایی به عمارت برگشت و مارینت به محض رسیدنش جلوی درب ورودی عمارت منتظر دیدنش موند . آقای کارل از ماشین پیاده شد و به سمت مارینت اومد .حاله ای که دور و بر آقای کارل بود قرمز بود و این نشونه ی خوبی نبود . وقتی آقای کارل به مارینت رسید با حالت مشکوکی نگاهش کرد و ازش پرسید : مارینت ... امروز زیاد ندیدمت ...درست نمیگم ؟
مارینت میدونست که آقای کارل تیز تر و باهوش تر از ایناست پس با لبخندی مضطرب جواب داد : خیلی از بابت اینکه نبودم عذر میخوام . راستش من یه خاطر نبود دوستم خیلی ناراحت بودم و تمام روز توی اتاقم بودم . راستی حال خانم امیلی چطوره ؟
حاله ای که بدن آقای کارل رو فرا گرفته بود حالا دوباره به رنگ قبلی خودش یعنی سیاه برگشته بود .آقای کارل نفسی از روی آسودگی کشید و با لبخند کجی به مارینت گفت : میخوام مطمئن بشم که اون خدمتکار فضول تو اتاق تو نیومده باشه . از همین امشب سر خدمتکار رو برای محافظت از اتاقت میفرستم .
خون داخل بدن مارینت خشک شد .اون فهمیده بود که یکی اونجاست!گرچه که نمیدونست کی ولی فهمیده بود .از کنار مارینت رد شد و در حال ورود به امارت ، بدون اینکه روش رو برگردونه گفت : راستی ، درموردخانم امیلی...اون یکم دیگه باید بمونه .
نیمه شب
نور مهتاب به باغ عمارت میتابید و این چشم انداز زیبایی رو برای مارینت که از پشت پنجره به باغ خیره شده بود ایجاد میکرد . مارینت پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود. همه خوابیده بودن و سکوت عمارت رو فرا گرفته بود . از نسیم خنکی که توی صورتش میوزید و صدای آب جوشان فواره ها لذت میبرد . با وجود احساس دلتنگیش برای فیلیکس ، روز جالبی رو سپری کرده بود ...حداقلش تونسته بود از دست آقای کارل در بره . نفس عمیقی کشید و بوی گل هارو داخل بینیش راه داد .
همه ی چراغ های خیابون روبروی عمارت تک به تک خاموش شدن و فقط نور مهتاب بود که میتابید . توی این آرامشی که وجود مارینت رو فرا گرفته بود . چیزی از داخل عمارت به چشم مارینت خورد ، حاله ای به رنگ سبز لجنی از گوشه ی باغ عمارت به چشم میخورد . مارینت میدونست که نمیتونه یه حیوون باشه چون اونا حاله ندارن .اینجا سوالی توی ذهن کنجکاوش پیش اومد:《اگه حیوون نیست ...پس چیه ؟》مارینت حاله رو دید که از لای بوته ها قایم شده و خیلی آروم به سمت یکی از دیوار ها میره . کنجکاوی به مارینت امون نمیداد .ولی چطور میتونست برای دیدن کسی که صاحب اون حاله ست به باغ عمارت وارد بشه ، جلوی درب اتاقش توسط خدمتکار بسته شده بود . یهو بخشی از کتاب مورد علاقش به یادش اومد :《کارلوس و کارین برای دیدن لارا با پتو ها و ملافه هاشون طناب میساختن . 》. مارینت تلاش کرد کار اونها رو تقلید کنه ولی ملافه هاش حدودا دو و نیم متر طول داشتن ...
_متاسفم خانم امیلی،ولی لباسای قشنگی که بهم دادین ممکنه پاره بشن
تقریبا با لباسا ،نزدیک چهار متری طناب داشت . طناپ رو از پنجره پایین انداخت ، به نظر کافی میومد . پس دختر کوچولو دلش رو به دریا زد ، نیروی درونیش رو صدا کرد _با اینکه اصولا جواب نمیداد_ و طناب رو گرفت و خودش رو از آویزون کرد . خیلی آروم ازش پایین اومد و تونست خودش رو توی بوته ی برگ ها پرت کنه .
_د،درکمال تعجب... ز،زنده ام
نفس نفس کنان دنباله ی حاله رو گرفت و پاهای کوچولوش رو با حداکثر سرعت حرکت داد . حاله داشت به سمت دیوار میرفت و این از نظر مارینت احمقانه بود . چون یا صاحب حاله خیلی خنگ بود یا کور بود . یعنی فیلیکس بود ؟
ضربان قلبش تندتر از حالت معمولیش شد . وقتی به حاله نزدیک تر شد تونست به وضوح ببینه که اون ...
خب خب خب
دوستان رسیدیم به یه پایان دیگه
نزدیکای پایان فصل اولیم
فصل دو رو با یک هفته تاخیر میدم .
قبل از انتشار فصل دو حتما توی یک پست براتون اطلاعات تکمیلی این فصل رو توضیح خواهم داد .
خدانگهدار ♡♡
دوستتون دارم ♡