
the garden of happiness episode 9


سلام دوباره
دوم اکتبر سال ۱۹۵۰
صدای باد پاییزی ، خش خش برگ درختان و قطرات باران که به پنجره کوبیده میشدن . انگار انعکاس صدای هیاهویی که داخل دل مارینت اتفاق می افتاد بودن . اولین صبح بدون فیلیکس ...صدای آرومش که مارینت رو از خواب بیدار میکرد و تق تق کفش های برق افتاده و تمیزش همه ی اینها جاشون رو به سکوت آزار دهنده ی داخل عمارت داده بودن . مارینت گل رز رو به قلبش فشرد . گلی که هم اسم،اسم قبلی خودش بود "مارگاریت".
مارینت آروم آروم با قدم های خسته اش از کنار اتاق فیلیکس رد شد . از داخل سوراخ در اتاقش رو ورانداز کرد ، ملافه های مرتب شده ، کتابخونه ی پر از کتابش که همه به زبان آلمانی و خط بریل ترجمه شده بودن ،پرتره ای که چشمای زمردی و زیباش رو نمایان میکرد و البته ...پنجره ی اتاقش که همیشه باز بود . یهو با صورت داخل اتاق افتاد . دستگیره ی درب اتاق از بیرون شکسته شده بود ، پاورچین پاورچین وارد اتاق شد . به سمت کتابخونه رفت و کتاب های مورد علاقه ی فیلیکس رو دونه دونه نگاه کرد . انگار دنبال کتاب خاصی میگشت ، اولین کتابی که خونده بود ...انتظار نداشت که اینجا پیداش کنه ولی بازم به گشتن ادامه داد . سرگرم گشتن کتاب ها بود و بین کتاب ها جای خالی ای پیدا کرد ، صدای تقه ای از پشت کتابخونه اومد و مارینت رو از جا پروند . کتابخونه خود به خود به سمت داخل به حالتی که انگار دری باز شده باشه حرکت کرد . مارینت سریعا زیر میز مطالعه ی فیلیکس قایم شد و از اونجا همه چیز رو به دقت زیر نظر گرفت ...چیزی که میدید رو باور نمیکرد . آقای کارل کتابخونه رو مثل یه در کنار زد و بازکرد و از اتاقی که پشت کتابخونه مخفی شده بود بیرون اومد ، کتاب آبی رنگی که علامت سیمرغ طلایی روش داشت و اسمش "باغ خوشبختی" بود رو توی جای خالی کتابخونه گذاشت . آقای کارل دستی به موهای سیاهش کشید ،کت بلند سیاهش رو مرتب کرد و به سمت درب اتاق رفت . مارینت با حالت شتاب زده ای از جاش بلند شد و سرش آروم به میز خورد . آقای کارل سرش رو سریعا برگردوند و...
خب خب خب
ببخشید پارت کوتاهی بود
واقعا عذر خواهی میکنم
ولی قراره پارتای دیگه چیزای جالبی ببینین ...(شایدم نه )
واقعا داستان خسته کننده ایه
ولی تلاش میکنم بهتر بشه
خدانگهدار