
the garden of happiness episode 7&8


سلام دوستان
من یکم نوبم تو کار با بلاگ ایکس و خب من یکم گشتم تو وبلاگ و پارت ۴ رمان رو پیدا نکردم میتونید یکم منه پیر زن رو راهنمایی کنید
وقتتون رو نمیگیرم
بفرمایید و به خوندن ادامه بدین ^^
آروم آروم از پشت سرش قدم برداشت . کف دستاش خیس عرق بود ، میخواست چیزی بگه تا سر صحبت رو باز کنه . پنج سالی میشد که با کسی حرف نزده بود و تازه دوست جدیدش همین ۲ هفته پیش بهشون ملحق شده بود و آدرین حتی فرصت حرف زدن باهاش رو هم پیدا نکرده بود برعکس برادر مضخرفش که همون روز دوم باهاش صمیمی شد . باخودش گفت :《الان فرصت فکر کردن به فیلیکسو ندارم باید روی دوست جدیدم تمرکز کنم ، تا ظهر که فیلیکس از کلاس شمشیر زنیش با پدر برنگشته فرصت دارم .》. پاش روی برگ پاییزی فرود اومد و خش خش ظعیفی ایجاد کرد . مارگاریت سرش رو چرخوند ، موهای پرکلاغیش زیر نور آفتاب رگه های آبی رنگی داشتن ، با چشمای آبی یخیش به اعماق وجود آدرین خیره شد . آدرین تته پته کنان گفت : ا،اسمت م،مارگاریته ...درسته؟
یهو صورت مارگاریت یا همون کسی که خودشو مارینت معرفی کرده بود از چیزی که بود سفید تر شد و به تخم چشمای آدرین زل زد...اون چشما ...چیز خاصی درموردشون وجود داشت . چیزی که آدرین اونموقع متوجه نشده بود ولی در آینده قرار بود که سر دربیاره...
مارینت به آدرین زل زد ، چجوری فهمیده بود . مثل یه جادوگر توی کتاب قصه ها ولی با این تفاوت که پوست سبز و موی سفید نداشت بجاش ، پوست برنزه ای مانند پدرش و موهایی داشت که شبیه به طلایی بودن ولی طلایی نبودن . درست مثل خانم امیلی و فیلیکس ، رنگ برنز مانندی داشتن . چشم های زمردی و بی فروغ . درونش تنهایی بود ولی در کنار اون چیز بزرگی به چشم میخورد ، چیزی که انقدر بزرگ بود که موهای مارینت رو سیخ کرده بود ، "نفرت". مارینت حتی یک لحظه هویت جدید خودشو فراموش کرد و توی دلش گفت : 《مارگاریت . آروم باش ، اون فقط یه بچس که یه سال از خودت بزرگتره . اونقدرام خطرناک نیست.》
_چ،چرا بهم زل زدی ؟
صداش تَن مارینت رو به رعشه انداخت و خون رو توی بدنش خشک کرد .
چرا مارگاریت اینجوری به آدرین نگاه میکرد . نگاهش روی آدرین سنگینی میکرد . درست مثل مادرش . انگار که" یه هیولا "دیده باشه . احساس حالت تهوع به آدرین دست داد و در یک لحظه چشم هاش فقط سیاهی رو میدید ،یهو سردرد شدیدی گرفت ، انگار مغزش میخواست جمجمه شو بشکافه و بیرون بزنه . از شدت سردرد آرزوی مرگ میکرد. سرش رو به امید مرگ به درخت های داخل باغ عمارت کوبید . چشم هاش رو بست و در عرض یک ثانیه خاطره ای توی ذهنش تداعی شد .چهره ی مادرش رو دید که مثل مارینت بهش نگاه میکرد و صدای مادرش توی سرش پیچید که می گفت : آدرین...توداری منو میترسونی!
این چه خاطره ای بود؟ حتی وجود این خاطره هم یادش نمیومد .
مارینت کاملا یخ زده بود . پیشونی کبود آدرین روی زمین رو دید . احساس تهوع و دلپیچه بهش دست داد . از نظرش آدرین دیگه ترسناک نبود ، فقط بیچاره بود . انگار تنفر درون آدرین داشت آروم آروم میخوردش.آدرین خیلی بیچاره بود . میخواست این صحنه رو فراموش کنه ، چون برخلاف هویت جدیدش مارگاریته داخل وجودش صحنه های خشن و خونین رو دیده بود و نمیخواست دیگه براش تکرار بشه . دو تا دست ظریف چشم هاش رو پوشوندن و صدای وحشت زده ای گفت : مارینت . عزیزم ، ل...لطفا نگاه نکن .
خانم امیلی دست های کوچیک مارگاریت رو محکم تو مشتش گرفت و با قدم های آرومش مارینت رو به سمت عمارت هدایت کرد . مارینت سرش رو چرخوند و با آخرین بار دیدن بدن بی جون آدرین روی زمین یاد دیالوگ کارین داخل کتاب افتاد : چرا خدا باید از بعضی از ماها انقدر بدش بیاد که بخواد ما به" بیچارگی" بیوفتیم.
دو ماه بعد
حدودا دوماه از اون روز میگذشت و آدرین دیگه پیداش نشده بود. مارینت با خودش فکر میکرد : 《یعنی مرده ؟》 فیلیکس هیچی از وجود آدرین نمیدونست و اگر میپرسید هم کسی جوابی بهش نمیداد . مارینت هم حق صحبت درمورد هیچ اتفاقی رو نداشت . روز ها سپری میشدن . فیلیکس و مارینت به قدری به هم نزدیک بودن که نمیتونستی از هم جداشون کنی . بیشتر آخر هفته ها خانم امیلی همراه سالی جایی میرفت ،آقای کارل هم تقریبا هیچ وقت به جز مهمونی های خانوادگی خونه نبود ،پس مارینت و فیلیکس توی عمارت به اون بزرگی تنها میموندن و با هم بازی میکردن،کتاب میخوندن ، صحبت میکردن و توی باغ عمارت قدم میزدن . مارینت معلم خصوصی داشت و فیلیکس ۱۱ ساله به مدرسه ی خاصی میرفت و از مدرسه و کلاس پنجم برای مارینت تعریف میکرد، همه چیز عادی بود ،البته تا یه مدت کوتاه .دوتا دوست خوب و خوشحال در کنار هم با یک زن و یک مرد مهربون زندگی میکردن . انگار هیچ وقت آدرین وجود نداشت . بعد از گذشت حدودا دو ماه از اون حادثه مارینت هنوز هم به اون روز فکر میکرد ، چه اتفاقی برای آدرین افتاده بود ؟ مرده بود یا زنده؟ با هربار فکر کردن بهش قلب مارینت به درد میومد و عذاب وجدان وجودشو فرا میگرفت چرا به شکل هیولا نگاهش کرده بود . اون هم معمولی بود ، مظلوم و بی گناه ، پس چرا مارینت به چشم هیولا دیدش ؟
"احساس گناه"
حسی بود که مارینت تا مدت ها فشارشو رو قلبش حس میکرد.
.
.
.
.
.
.
ساعت روی دیوارسر ساعت هفت و چهل دقیقه زنگ خورد و از خواب ناز بیدارش کرد . آروم آروم چشم های سبز آبی و درشتش رو باز کرد و موهای پرکلاغیش رو از روی صورتش کنار زد . روی تخت نشست و به بیرون پنجره خیره شد . باغ عمارت، همون جایی که انگار قتلگاه آدرین شده بود . حدودا دو سال و یک ماه و دو روز از زمان مفقود شدن آدرین میگذشت و حالا مارینت یازده ساله و فیلیکس دوازده ساله بود. مارینت از اون روز به بعد احساس گناهی رو روی دوشش حمل میکرد که روز به روز بیشتر میشد و رفتارش رو سرد تر میکرد . ولی به نظرش فقط خودش نبود که از اون روز به بعد تغییر کرده فیلیکس هم از حدود شش ماه بعد از گذشت اون اتفاق کمی عوض شده بود ، انگار تکه ای از وجودش رو کنده باشن . مارینت این تغییرات رو متوجه شده بود . با اینکه مارینت تا به حال ندیده بود که فیلیکس با آدرین صحبت بکنه و یا حتی ازش صحبت کنه و درموردش بگه ...فیلیکس میدونست که آدرین دیگه بین ما نیست ، متوجه نبودش شده بود . فیلیکس دوباره از خوشحالی در اومده بود و حاله ی خاکستریش برگشته بود و چیزی که مارینت فک میکرد تو وجود فیلیکس تغییر کرده دوباره برگشته بود ..."افسردگی". این فکر ها صبح و شب مارینت رو عذاب میدادن . امروز هم یکی از اون روز ها بود . درب اتاقو باز کرد و پاورچین پاورچین از پله ها پایین اومد و به سمت میز صبحونه رفت . به فیلیکس صبح بخیر گفت و روی صندلی روبروی فیلیکس نشست و شروع به خوردن ظرف میوه ی جلوش کرد . صدای پای متفاوتی از بیرون درب عمارت اومد . مارینت سرش رو به سمت درب عمارت چرخوند . سایه ی قد بلندی درب عمارت رو با صدای آرومی باز کرد و در کمال تعجب آقای کارل وارد محوطه ی عمارت شد !
هسته ی انگور توی گلوی مارینت پرید و به سرفه افتاد ، آقای کارل با هر دفعه فرق میکرد حاله ی سیاه رنگی دور و برش بود . مارینت میدونست که از این حاله خوشش نمیاد . فیلیکس با سرعت از جاش بلند شد و آقای کارل به سمت مارینت اومد و با صدای یکنواختی گفت : حالت خوبه ؟ ...ببخشید که وسط صبحونه بهتون ملحق شدم . کار مهمی با پسرم داشتم که باید بهش میگفتم .
یهو لحن جدی ای به خودش گرفت و گفت : فیلیکس ، بیا بریم داخل اتاق من .
مارینت به فیلیکس زل زد که سرش رو پایین انداخته و در جهت صدای پای پدرش پاهاش رو حرکت میده . حاله ی دور و بر فیلیکس به رنگ سبز بد رنگی در اومد ...مارینت میدونست وقتی فیلیکس این حاله رو میگیره یعنی دلهره وجودش رو فرا گرفته. مارینت میدونست فیلیکس از پدرش متنفره چون همیشه وقتی صحبت از آقای کارل بود فیلیکس حاله ی قرمزی میگرفت و عصبانی میشد . مارنت بی صدا پشت سر اون دوتا حرکت کرد و بدون اینکه چیزی بفهمن پشت درب بسته ی اتاق آقای کارل گوش وایستاد .
محکم عصاش رو توی دستش فشرد . عرق سرد روی پیشونیش نشست ، مضطرب بود . میدونست وقتی لحن پدر جدی میشه ، یعنی تو توی خطری . پدرش درب اتاق رو باز کرد و رفت داخل ، فیلیکس هم آروم آروم پشت سرش قدم برداشت ، داخل شد . پدرش حرف های آزار دهندش رو با صدای کلفت و خش دارش شروع کرد : فیلیکس ، همونطور که خودت میدونی . از وقتی به دنیا اومدی من بهت امیدوار بودم . البته وقتی بهم گفتن یه بچه ی دیگه هم دارم . به این فکر کردم که تو روزی اون آشغال بی مصر....
_اون آشغال نبود !
فیلیکس به خودش اومد ...چی گفته بود ؟ ...چرا اینو گفته بود ؟ مگه از آدرین متنفر نبود ؟
سیلی محکمی روی صورتش نشست و تعادلشو بهم زد ،روی زمین افتاد .آروم دستشو بالا آورد و روی جای سیلی گذاشت ، این تمام قدرت پدرش نبود حتی دو درصدش هم نبود . پدرش با لحنی که انگار به زور خودشو آروم نگه داشته بود ادامه داد : یادت باشه ، یک اندرسون نباید وسط حرف رئیس خودش بپره . خب مرد جوان ، من فکر میکردم که تو ، برادر بزرگتر و وارث خاندان میتونی برادر نادونتو از سر راه برداری و تنها وارث ما بشی . ولی در عوض تو بهش باختی و حالا ما یه وارث کور و یه پسر مرده داریم ولی ... تو هنوز هم میتونی خودت رو به من ثابت کنی با اینکه الان به هیچ دردی نمیخوری ولی هنوزم خون با ارزش منو توی رگ هات داری و مادرت هم دیگه قابلیت بچه دار شدن رو نداره . پس حالا تو تنها شانس ما هستی و برادرت هم صلاحیت به عهده گرفتن خاندانو نداشت .حالا هم که دیگه وجود خارجی نداره ، پس تو به لندن میری و تحت آموزش یکی از بهترین استاد های شمشیر زنی قرار میگیری و بهترین آموزش ها بهت داده میشه تا حدودا ۵ سال یا تا آخر عمرت اونجا میمونی و یا حداقل تا وقتی که یاد بگیری . حداقل تو میتونی جایگاه کمی رو برای خودت ایجاد کنی . فردا حرکت میکنی . فهمیدی ؟
فیلیکس که هنوز به خاطر سیلی ای که توی صورتش خورده بود گیج و مات و مبهوت خشکش زده بود . اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد . آروم دهنش رو حرکت داد و با حالت نامفهومی گفت : آ،آدرین...م،مرده ...؟!
ضربان قلبش شدید شد ... انگارقلبش میخواست از سینه اش بیرون بزنه ،دلپیچه گرفت و یهو از شدت دلهره اش کف زمین اتاق کار پدرش محتویات معده اش رو بالا آورد ...
پدرش با لحنی منزجر کننده گفت : آشغال ...
کارل تفی روی زمین انداخت و سمت گوش فیلیکس رفت . در حالیکه بخار دهنش به گوش فیلیکس برخود میکرد زمزمه کرد : تو حال به هم زنی ... برادرت مرده و تو هم زیاد زنده نخواهی موند . با قدم های آروم و در حالی که تظاهر به خونسرد بودن میکرد از اتاق بیرون رفت .
فیلیکس میدونست که همچین چیزی واقعیت نداره . فیلیکس میتونست دروغ گفتن آدما رو بفهمه ، خب این یکی از توانایی های اندرسون ها بود . ولی بازهم ...تصور اینکه اون احمق مرده باشه دلش رو به درد میاورد . فیلیکس خودش رو توجیه کرد . حداقل تا مدتی میتونست با این طرز فکر که آدرین زندست تن لش و بی مصرفشو تکون بده .
فیلیکس با حالت شکست خورده ای از جاش بلند شد و عصا رو از روی زمین بلند کرد . چیکار باید میکرد ؟ ...اولین بار که از آدرین جدا شد کور شد و حالا باید از کسی جدا میشد که باعث شده بود باریکه ی امیدی برای ادامه ی زندگی داشته باشه... اینبار مارینت ازش متنفر میشد ؟ به سمت درب اتاق مارینت رفت و در زد . از پشت در با آرامش گفت : مارینت ...اون تویی ؟ لطفا درو باز کن باید باهات حرف بزنم . به در تکیه داد و منتظر باز کردن در شد.
چیزی که فیلیکس نمیدونست این بود که دیگه حرفی برای گفتن نمونده ، چون مارینت همه چیزو شنیده بود .
مارینت روی تختش نشسته بود ...نمیدونست درو باز کنه یا نه . به قدری توی این دو سال و خورده ای به فیلیکس وابسته شده بود که دیگه حتی تصور نمیکرد بخوان روزی از هم جدا باشن . روزی بدون کتاب خوندن ، بدون تعریفات فیلیکس از مدرسه و دنیای بیرون و بدون خندیدن هاشون . اشک توی چشم هاش جمع شده بود . سمت در رفت دست لرزونش رو آهسته به سمت دستگیره برد ولی انگار دستش نمیخواست در رو باز کنه انگار که بدنش نمیخواس حرکت کنه فقط میخواست گریه کنه . چشماشو بست و به سرعت درو باز کرد و خب...چیز بزرگ و سنگینی روش افتاد ... فیلیکس بود...ناخودآگاه خنده ی گشادی بر روی لب هاش نشست و با صدای ضعیفی گفت : ف، فیلیکس... د،دارم خفه میشم !
فیلیکس هم همزمان با بغضش که داخل خودش فرو ریخته بود خندش گرفت ، بدنش نای حرکت نداشت پس فقط خودش رو روی کف اتاق انداخت ، یهو صدای قهقهه ی مارینت اومد . فیلیکس میدونست که مارینت بعد از شنیدن حرفاش دیگه عمرا بهش بخنده .البته اشتباه فیلیکس این بود که فکر میکرد مارینت داره میخنده ، مارینت داشت گریه میکرد ...گریه ای که فیلیکس حتی متوجهش هم نشده بود .
مارینت آروم روی کف سرد اتاقش دراز کشید و به سقف اتاق زل زد و یاد دو سال و سه ماه و دو هفته پیش افتاد که فیلیکس و مارینت برای اولین بار با هم رو در رو شدن و مارینت بهترین دوستشو پیدا کرد ... آروم به چهره ی مظلوم و پری گون فیلیکس خیره شد ... "خسته بود " انگار که میخواست از همه چی دست بکشه انگار که از همه چیز خسته شده بود .
لب هاش رو که سفید شده بودن از هم باز کرد و گفت :
_من دارم میرم جایی... تا ۵ سال دیگه یا حتی ...
لحظه ای فیلیکس احساس کرد چیزی گلویش رو چنگ زد . انگار هسته ی بزرگی درون مری اش گیر کرد بود. با حالتی که انگار داشت خفه میشد و با صدایی که از ته چاه میومد ادامه داد :
_ت،تا...ابد.
مارینت حرفی نزد چون اگه میزد بغضی که ته گلوش رو میفشرد ،میترکید.
همه چیز برای لحظه ای ایستاد و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
جمله ای که سکوت بینشون رو شکست : مارینت من متاسفم که انقدر بی عرضه ب...
_آره تو یه بی عرضه ای ! ...الان به خاطر تو من...م،من...
مارینت نتونست حرفاش رو ادامه بده چون بغضش گلوشو گرفته بود . یه بچه ی یازده ساله چه تصوری از دور شدن از بهترین دوستش میتونه داشته باشه ...غم...تنهایی و شایدم گریه کردن تا روزی که دوستش برگرده. فیلیکس روی زمین نشست و مارینت رو بغل کرد.
_مارینت.هر اتفاقی هم که بیوفته ...۵ سال دیگه هر جور شده به دیدنت میام . هر جور شده ...
فیلیکس سرش رو روی زمین گذاشت و آروم آروم ،ساکت و بدون حرکت اشک ریخت
***
صبح روز بعد فیلیکس رفته بود و مارینت با نامه ای مختصر و گل رز زهراگینی که فیلیکس قبل رفتن به درب اتاقش چسبونده بود تنها شد.