عشق واقعی P9
مرینت #
تو راه بر گشت بودیم همش تو فکر اون لحظه بودم
همش با خودم میگفتم یعنی چرا اون کارو کرد
آدرین #
مرینت خیلی تو فکر بود نمیدونم چرا اون کارو کردم اما نتو نستم خودم رو کنترل کنم
رسیدم خونه
بابا تام ـ سلام بچه ها بجنبید دیرمون میشه
امیلی ـ هی آدرین کجا بودی تا الان
آدرین ـ با مرینت رفته بودیم خرید مرینت لباس خرید منم جلیقه و شلوار واسه شد
امیلی ـ دیگه نبینم جایی بریا
آدرین ـ مامان من دیگه بزرگ شده خودم میدونم جی درسته چی غلط
امیلی ـ راستی وقتی برگشتیمباید بریم خواستگاری کلویی
مرینت #
آدرین خیلی عصبی شده بود سریع به اتاقش رفت و در رو محکم بست
بابا تام ـ دخترا برید توی اتاقتون و آماده بشید یه لحظه وایسید
نیت بیا ایجا
نیت ـ بله عمو جون
بابا تام ـ تو اتاقت رو با مارتا عوض کن دوست ندارم با مرینت توی اتاق باشی
نیت ـ آخه عمو
بابا تام ـ آخه نداره همینی که گفتم
مرینت ـ مارتا بدو بریم توی اتاق یچی بگم واست
از پله ها بالا رفتیم
مارتا ـ بگو دبگه جون به لبم کردی
منم ماجرای توی پاساژ رو گفتم
مارتا ـ وای جدی میگی دختر
مرینت ـ آره اما نمیدونم چرا این کار رو کرد
مارتا ـ من میدونم اون عاشقت شده
مرینت ـ چی!!!!! ننه ایطور نیست
مارتا ــ تو هم عاشقشی!! بگو ببینم
مرینت ــ ن ن ن ن ن نه!!
مارتا از مدل حرف زدنت معلونه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر لاکا و کامنتا8بشه پارت بعدیرو میدم