عشق واقعی P9

ـ🧡Orange Loin🧡ـ ـ🧡Orange Loin🧡ـ ـ🧡Orange Loin🧡ـ · 1402/03/31 18:47 · خواندن 1 دقیقه

مرینت #

تو راه بر گشت بودیم همش تو فکر اون لحظه  بودم 

همش با خودم میگفتم یعنی چرا اون کارو کرد 

آدرین #

مرینت خیلی تو فکر بود نمیدونم چرا اون کارو کردم اما نتو نستم خودم رو کنترل کنم

رسیدم خونه 

بابا تام ـ سلام بچه ها بجنبید دیرمون میشه

امیلی ـ هی آدرین کجا بودی تا الان

آدرین ـ با مرینت رفته بودیم خرید مرینت لباس خرید منم جلیقه و شلوار واسه شد

امیلی ـ دیگه نبینم جایی بریا

آدرین ـ مامان من دیگه بزرگ شده خودم میدونم جی درسته چی غلط

امیلی ـ راستی وقتی برگشتیمباید بریم خواستگاری کلویی

مرینت #

آدرین خیلی عصبی شده بود سریع به اتاقش رفت و در رو محکم بست

بابا تام ـ دخترا برید توی اتاقتون و آماده بشید یه لحظه وایسید

نیت بیا ایجا

نیت ـ بله عمو جون

بابا تام ـ تو اتاقت رو با مارتا عوض کن دوست ندارم با مرینت توی اتاق باشی

نیت ـ آخه عمو

بابا تام ـ آخه نداره همینی که گفتم

مرینت ـ مارتا بدو بریم توی اتاق یچی بگم واست

از پله ها بالا رفتیم

مارتا ـ بگو دبگه جون به لبم کردی 

منم ماجرای توی پاساژ رو گفتم

مارتا ـ وای جدی میگی دختر 

مرینت ـ آره اما نمیدونم چرا این کار رو کرد

مارتا ـ من میدونم اون عاشقت شده

مرینت ـ چی!!!!!  ننه ایطور نیست

مارتا ــ تو هم عاشقشی!! بگو ببینم

مرینت ــ ن ن ن ن ن نه!! 

مارتا از مدل حرف زدنت معلونه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگر لاکا و کامنتا8بشه پارت بعدیرو میدم