نجات زمین P29

kastel kastel kastel · 1402/03/31 01:37 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همگی

اگر پارت ها زو به ترتیب نخوندین اول پارت های قبل رو بخونید و بعد سراغ این پارت بیاین.

ادامه مطلب

ماریوس رفت به سمت دوما و از ماری فاصله گرفت می ترسید برای نیمه هیولا شدن به اون صدمه بزنه اما بخشی از صورتش که سوخته بود نشونه نیمه هیولا شدنش رو گرفته بود ماریوس با سنگی که روش شناور شده بود یه سمت دوما رفت وقتی به اون رسید همه جا خراب شده بود و هر دو صدمه دیده بودن دوما اون رو ندید سرگرم جنگ با فیلیکس سزار شده بود بعد از چند دقیقه دوما وایسادم و گفت:آزاد سازی انرژی نهایی و همون موقع از پاهاش بدنش شروع کرد به پودر شدن و همش رو یاد می برد.

ماریوس:نه...دوما اینکار رو نکن...تمومش کن...اینطوری می میری.

دوما:من تا یک دقیقه دیگه می میرم.

ماریوس سعی می کرد بخشهایی از بدنش که پدر شده بودن رو بگیره.

دوما با بغض گفت:تمومش کن فایده ای نداره من خوشحالم تنها زمانی که توی تموم سالهای زندگیم احساسی رو تجربه کردم زمان مرگ کوراما و الانه اما خوشحالم که تونستم احساس رو تجربه کنم و تو رو ببینم بعد دستش رو سمت ماریوس برو و لبخند زد و گفت:سریع باش رفیق تا چند ثانیه دیگه دستی ندارم.

ماریوس گریش گرفت و دستش زو مشت کرد و به اون زد.

دوما:گریه نکن تا چند ثانیه دیگه اینجا جهنم میشه دور شو تا گردنش پودر شده بود.

ماریوس:چرا..این کارو..میکنی؟

دوما:انتقام بیشتر از هر چیزی کیف میده ماریوس هیچوقت از کسی که با تمام وجودش خواسته چیزی رو ازت بگیره نگذر ازش انتقام بگیر کسی که بگذره با حسرت به گور میره و قبل اینکه ذهنش پودر بشه با تمام سرعت گفت:پدر تو لوسیفره اون هنوز زنده هست نمی دونم که داستانش چیه ولی اون رو هرطور شده پیدا کن اون چیزهایی رو به تو میگه که راه خلاصی از این جهنمه خ...قبل اینکه حرفش تموم بشه دهنش پودر شد و با خودش ادامه حرفش رو گفت:خداحافظ تو بهترین دوست من بودی تو به من یاد دادی که انسان می تونه با کمک دیگران خودش رو آروم کنه با کمک دیگران زندگی شادی داشته باشه و با کمک اونا پیشرفت کنه و از چشماش به اون نگاه کرد.

ماریوس:نههههههه...دوما و با تموم وجودش داد میزد تا اینکه اون کامل از بین رفت و بعد از اون از تکه هایی که پودر شده بودن و داخل هوا رفته بودن انرژی سیاهی بیرون رفت تقریبا همه جا سیاه شده بود هر چیزی که جلوی راهش بود رو نابود می کرد وقتی ماریوس به خودش اومد دور اون رو سیاهی گرفته بود اشک هاش رو پاک کرد و فکر کرد که ماری شاید بتونه اون زو زنده کنه مثل وقتی که لون زنده شد اما اول باید از اون انرژی سیاه فرار می کرد فیلیکس سزار گیر اون انرژی افتاده بود کنار ماریوس بود به اون گفت:من رو ببخش منم زندگی خوشی نداشتم از همه انسان ها لگد خوردم تا به اینجا اومدم زمین از مریخ بهتره چون اینجا همه تو رو درک می کنن همه زندگی سختی داشتن منم مثل تو زندگی خوبی نداشتم یاور کن که منم از ته دلم دوست ندارم که جون اون هیولا ها رو بگیرم چون دوست ندارم که اونا من رو بکشن دوست ندارم حکم مرگ کسی رو بدم اما برای دفاع از مردمم مجبور بودم منم دلم می خواست یه زندگی ساده داشته باشم خیلی سخت بود وقتی چند نفر به عنوان خیر بهم لباسی می دادن که اندازم نبود و کلی سرم منت می زاشتن وقتی که داخل مدرسه فهمیده بودن یتیم هستم و هیچ کی باهام دوست نمیشد و همه میخرم می کردن و کتکم می زدن یا وقتی از داخل یتیمخانه یه بچه های بیرون نگاه می کردیم که خانوادشون براشون خوراکی می خره و ما هیچی نداشتیم.بستنی!چیزی بود که فقط یه بار تعمش رو احساس کردم ولی اگر دنیا می خواد که من بسوزم من فقط باید بسوزم چرا باید بمیرم؟چون جون اونا ارزش داره؟نه من فکر می کنم که از همشون ارزشم بیشتره اون هیولا اسمش دوما بود؟می بینی حتی هیولا ها هم اسم دارن و این یعنی اینکه جونشون رو ارزشمند می دونن همه از زمانی که متولد میشن ارزشمند هستن پس چرا بین ما انسان ها طبقه فقیر،ظعیف و اشرافی هست؟ درسته همه در ابتدا برابر بودن ولی به مرور زمان علم پیشرفت کرد علم چیز خوبیه ولی وقتی برای قدرت استفاده بشه نابودت می کنه طمع باعث شد که خیلی ها بیچاره بشن چی میشد اگر همه قانع بودن؟مگه اون موقع قیمت چیزی بالا میرفت؟مگه محکوم محکوم میشد؟مگه همه برابر نمی شدن؟دوما به تو گفت انتقام بگیری چون بهترین حس رو داره؟درسته انتقام از هر چیزی بهتره اما انتقام هم باعث نابرابری میشه از همون اول هر کاری که انسان انجام میداد باعث نابرابری میشد و این یعنی برابری دست نیافتنی هست یعنی صلح پیدا نشدنیه من الان رویایی که داشتم رو به تو گفتم برابری ولی از اون نامید شدم الان رویایی ندارم تموم فکر آدمهای بدبخت الان و نون شبه منم الان فقط به فکر فرار از این جام میشه بهم کمک بکنی؟

ممنون که این پارت رو خوندین؟