چتر بسته (F2) _ (p7)

Arezo Arezo Arezo · 1402/03/30 22:24 · خواندن 4 دقیقه

اینم از پارت جدید. 

و این آخرین پارت تا پنجشنبه هستش و پنجشنبه پارت جدید خواهیم داشت به شرط حمایت بیشتر 

ممنون از اینکه رمان رو میخونید :) 

مرینت : 

برام خیلی مسخره بود؟ چرا موقعی که آدرین داره ازدواج میکنه، باید با من وارد رابطه بشه، مال اموالی هم ندارم که بخواد بالا بکشه، لابد یکی از بچه های دانشگاس اومده برای سرکاری 

بیخیالش 

«یک روز بعد»

آدرین : 

صبح با پرتو های خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم و نگاهی به ساعت کردم 

ساعت 9:56 دیقه بود و مرینت دیشب قرار فردا رو برای ساعت 10 گذاشته بود 

و سریع از روی تخت بلند و شدم آبی به سر صورتم زدم و لباس هامو عوض کردم و از پله دویدم پایین و داشتم میرفتم بیرون که... آدرینا بهم گفت : 

+کجا با این عجله، صبحونه که نخوردی، دانشگاهم که نداری، سریع داری میری بیرون، با کدوم ایکبیری ای قرار داری؟ 

نفس عمیقی کشیدم و برگشتم و به دهن کجی بهش گفتم : 

اولن به تو هیچ ربطی نداره 

دومن تو دبیرستان بهت یاد ندادن تو کار کسی دخالت کنی 

سومن مراقب حرف زدنت باش 

با عصبانیت بهم گفت : 

+حواست هست که 5 روز دیگه عروسیته دیگه نه؟ 

-آره، امیدوارم خوشبخت بشی 

و بعد هم در و باز کردم رفتم بیرون سوار ماشین شدم و به سمت کافه رفتم 

«3 هفته بعد»

آدرین : 

-امروز دیگه همه چی رو به پدرم میگم 

+مطمعن هستی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی ؟ 

-نه دیگه فکر کردن کافیه، داره یک ماه میشه که از رابطمون میگذره 

+باشه، منم فردا میرم برای گرفتن مدارکم از دانشگاه

-چرا؟ 

+دیگه مدرکی که میخواستم رو گرفتم، لزومی نداره که ادامه بدمش! 

-اوکی، منم 3 ماه دیگه بخونم فکر کنم مدرکمو بتونم بگیرم 

+عالیه 

-حالا بهتره برم و هر چی زود تر با پدرم در میون بزارم 

+باشه خدانگهدارت 

رفتم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم ، بالاخره بعد از 1 ماه میتونم به پدرم همه چی رو بگم، امیدوارم موافقت کنه ، ولی اگه نکرد چی؟، اونوقت چه غلطی کنم؟ 

مشکلی پیش نمیاد راضیش می کنم 

رفتم خونه و لباس هامو عوض کردم و کردم 

و نفس عمیقی کشیدم و در اتاق پدرم رو زدم 

+بله؟ 

-پدر منم، میتونم بیام تو؟ 

+بیا 

در رو باز کردم و وارد شدم و بعد هم در رو بستم نگاهی به اتاق انداختم، مادرم هم اونجا بود پدرم رو بهم کرد و گفت : 

+خب، کارت رو بگو؟ 

-راستش میخواستم راجب یه موضع مهم باهاتون حرف بزنم؟ 

+خب بگو 

-راستش من تقریبا 1 ماهی هستش که با یه دختری وارد رابطه شدم و میخواستم اینو بهتون بگم که راجبش حرف بزنیم و..... 

مادرم رو بهم کرد و گفت : 

+چه عالی، حالا کی هستش؟ 

-مرینت، همون دختری که روز تولد آدرینا فرستادیدم تا کیکش رو بگیرم، دختر اون نونوا هستش 

+مهم نیستش که دختر کی یا شغل پدر و مادرش چی باشه، مهم اینه که هردو بهم علاقه داشته باشید، اگه واقعا دختر خوبی هستش من مشکلی ندارم 

پدرم رو به مادرم کرد و گفت : 

+خیلی هم مهمه که اون شخص کی باشه

و بعد هم رو به من کرد و گفت : 

+انتظار داری بهت چی بگم، بدون اجازه و اطلاع من با یه دختر وارد رابطه شدی، دختری رو انتخاب کردی که در شأن تو نیست و حالا هم از من نظر میخوای؟ معلومه که نظر من منفی هستش 

مادرم رو به پدرم کرد و گفت : 

+ تو داری دختری رو که نه دیدش و نه باهاش حرف زدی رو سر شغل پدرش قضاوت میکنی؟ 

و پدرم به مردم گفت : 

+عزیزم، زندگی و عشق که داستان و بچه بازی نیست!! اون دختر بدبخت بیچاره ای که با یه پسر ثروتمند ازدواج میکنه مال توی قصه های و زندگی مشترک قصه یا داستان نیست!! 

و منم به پدرم میگه گفتم : 

-بابا الان که نه کاگامی هستش که بخوای منو به اجبار با کاگامی بشونی و بدون دلیل مشخص عروسی رو لغو کردی و الانم داری به هر بهونه ای ازدواج منو یا کسی که دوسش دارم بهم میریزی، الانم دیگه دختری دیگه ای نیستش که بخوای به اجبار اونو کنی تو بغلم ، نمیفهمم مشکل شما با من چیه؟ 

با صدای بلند گفت : 

+مشکل من با تو اینه که خیلی بی توجهی و میخوای با یه دختر خیابونی که ازدواج کنی تا بعد هم که ابا از آسیب گذشت اموالمونو بالا بکشه 

این داستان دامه دارد....