قولی که زیرپا گذاشته شدp39

سایه ماه سایه ماه سایه ماه · 1402/03/30 19:23 · خواندن 5 دقیقه

(نقشه1/ زندان تارتاروس3)
برید ادامه. راستی این پارت قسمت طنز هم داره.

یک سوال: آیا میخواهید بعد از این پست یکی از اون تک پارتی هایی که بین داستان هام میزارم یا یکی از پارت های تعطیلاتی بزارم یا به همین روال داستان ادامه بدم؟ توی کامنت ها جواب بدید.

**************************************************************

(الان)

[دنیای انسانی]

*دیمین بعد از لوسی از پله ها پایین می آید*

دیمین: خب؟ نقشه چیه اصلا نقشه ای در کاره؟

آلینا: ما قراره حدودا 4 ماه دیگه از طریق یکی از دروازه های غیر قانونی وارد دنیای میانه بشیم. پس برای الان تنها کاری که باید بکنیم افزایش قدرت ها مون هست. دیمین. من با ماریان و مرینت در مورد چیزی که ماریان رو به عنوان یک انسان زنده توی این دنیا نگه میدارد و بهای اون گفتم. ماریان نمی تونه زیاد اینجا بمونه چون توجه دروگر های دیگه رو جلب میکنه. بعلاوه ما به کسی نیاز داریم که میان ژنرال ها چشم و گوش ما باشه. چون بعضی اطلاعات هستند که به جز ژنرال که فرد دیگه ای اونا رو نمیدونه.

دیمین: ماریان باید بمیره.

مرینت: چی؟!

دیمین: برای اینکه طلسم برداشته بشه فردی که با طلسم به زندگی برگشته باید طوری بمیره که فقط بدنش بمیره. که یعنی برای اینکه ماریان و من دوباره دروگر بشیم ماریان باید به عنوان یک انسان بمیره.

آدرین: منظورت چیه؟

دیمین: ببین ما دو نوع مرگ داریم: مرگ جسم، نابودی روح. وقتی که یک نفر دچار مرگ جسم میشه جسم انسانی اون می میره ولی روحش زنده میمونه. هر چند که روح فرد نمیتونه به جسم برگرده.  اما یه نوع دیگه مرگ به نام مرگ روح وجود داره. توی این نوع مرگ این روح فرد هست که می میره؛ اکثر مواقع جسم فرد با روح فرد می میره ولی گاهی مواقع جسم طرف زنده میمونه. مثل زامبی. و برای این که طلسم باطل بشه باید ماریان دچار مرگ جسم بشه. درست مثل 6 سال پیش. و برای اینکه طرف دچار مرگ جسم بشه باید با دست چیزی بمیره که نتونه روح رو ببره.

کارلا: روح رو ببره؟ مثلا چی؟

الکسی: مثلا اسلحه های دروگر ها و تو خیلی وقتا اسلحه های جادوگر ها. نکته ای که اونا رو خطرناک میکنه اینکه که اونا علاوه بر جسم فرد روح رو هم زخمی میکنند. و بعضی قسمت های روح هستند که اگر زخمی بشوند دیگر خوب نمی شوند یا خیلی دیر درمان میشن. خلاصه که اگر میخوایید این دختر رو بکشید نباید از این نوع اسلحه ها استفاده کنید.

کارین: ما یک چاقوی تیز توی آشپزخونه برای برش گوشت داریم. اون خوبه؟

ماریان: آره خوبه.

لوسی: آخ جون بازی چاقو زنی!

آلینا: اون دیگه چیه؟

لوسی: یه بازی 8 نفره هست که توی اون هفت ها از بازیکنان هر کدوم یه چاقو بر میدارند و از هفت جهت و هم زمان به نفر هشتم چاقو میزنند. و نفر هشتم باید به مدت هفت ضربه ی چاقوی هفت تایی زنده بمونه. اگر نفر هشتم زنده موند به اون جایزه میدن اگر نه...خب مرده دیگه چه میشه کرد. تنها قانون این بازی اینکه ضربه زدن به قلب و سر ممنوعه و بازیکنان باید همزمان چاقو ها رو فرو کنند.

آدرینا*با مقداری لرزش ناشی از انزجار گفت*: چه بازی  وحشیانه ای. ببینم لوسی جان کی این بازی رو به تو یاد داده؟

لوسی: خواهر بزرگه مرحومم لیزا جان.

کارین: لابد اونم به خاطر این بازی مرده.

لوسی: راستش نه. اون و تقریبا تمام خانواده ام رو آدم های هانس کشتند.

(از زبون دیمین)

بازم این یارو. حالا نکته ی جالب اینکه طرف فقط 5 سال از من بزرگتر هست. و این همه خون به پا کرده.

 ماریان: خیلی خب بریم این بازی رو انجام بدیم. ولی اگه زنده موندم باید به قلب یا مغزم خنجر بزنید.

مرینت*با تعجب*: ماریان! تو اصلا میدونی هفت سری هفت تایی چند تا میشه؟!

ماریان: نه. چند تا میشه؟

مرینت: میشه 49 تا! 49 تا! هیچ کس نمیتونه 49 ضربه چاقو دوام بیاره!

الکسی: ولی من که تا 60 ضربه رو میتونم به راحتی تحمل کنم.

آلینا: به خاطر اینکه تو الانش هم یک روح هستی. اصلا چه اصراری هست که 49 تا ضربه به جاهای غیر حیاتی اون بزنیم. یکی به قلب یا مغز اش میزنیم تموم میشه میره.

لوسی: بعد اگر مثل تسخیر شده ها شروع به راه رفت و وحشی شدن کرد چی؟

ها؟ این فکر دیگه از کجا اومد؟

آدرینا: چیزی به نام تسخیر شدگی وجود نداره.

(از زبون لوسی)

شیطونه میگه به الناز زنگ بزنم و از بخوام اون تسخیر شده ی بدبختی که تو آزمایشگاه اش گیر انداخته بیاره و نشون این دختره بده.

*صدای زنگ تلفن*

*همه سر هایشان به سوی لوسی برمیگردد*

لوسی*تلفنش را بر میدارد و روی اسپیکر میگذارد*: الو؟

صدا: الو؟ صدا میاد؟

لوسی: بله. شما؟

صدا: من کاترین هستم دوست الناز.

لوسی: اوه پس شما کاترین هستید! از آشنایی با شما خوشحالم. چه خبرا؟

کاترین: به جز اینکه تو مسیر بین لایه ی سوم و چهارم زندان تارتاروس روی هوا معلق هستیم هیچ چیز خاصی برای گفتن نیست.

*دو صدا در پس زمینه صحبت میکنند*

: چی باعث شد که نتونیم مثل آدمای منطقی از پله ها پایین بریم و در عوض خودمون رو عین دیوانه ها در حالی که یه طناب رو به بالای دره سنجاق کردیم به پایین پرت کنیم؟

: دکتر گفته نباید زیاد راه برم!

: اون وقت فکر میکنی آویزان شدن گزینه ی بهتریه؟

: هی! تنها اشتباه من این بود که طناب به اندازه کافی داری اون کوله ها نکردم. اگر بخوای می تونم طنابا رو ببرم و با جادو یه تشک جادویی زیر خودمون ایجاد کنم.

کاترین: و بله همان گونه که میشنوید ما 50 متر بالاتر از زمین و در هوا معلق هستیم. ببینم الناز، تو ایده ای برای پایین رفتن نداره.

الناز: چرا دارم. ولی اینقدر خطرناکه که اگر جواب نده احتمالا بین چند استخوان تا تمام استخوان های مان میشکنه.

کاترین: چه ایده...اه!!!

*تلفن قطع شد*