رمان شروعی جدید در زندگی
سلام خوشگلا پارت ۱۱
«زبون مرینت»
ادرین حاضر شد و رفتم سمت ماشین تا بیاد.
ادرین اومد و سوار ماشین شدیم
🥀تو راه🥀
ادرین: مرینت یه سوال بپرسم
من: اره حتما اگه بتونم جواب میدم
ادرین: با من ازدواج میکنی🤪
من: ادرین این چه سوالیه؟ 🤔
ادرین: خب جوابشو بهم بده😉
من: اام ام خب معلومه که اره 😉💞
من: چرا همچین سوالی پرسیدی
آدرین: ام خب چیزی مهمی نیس
من: خب..... بــــــــــــاشــــــــــــه
رسیدیم و از ماشین پیاده شدم و با ادرین خداحافظی کردم و رفتم داخل
🥀خانه🥀
بابا: مرینت
من: جونم بابا
بابا: تو دیگه بزرگ شدی و باید ازدواج کنی
من: از همونجا فهمیدم قضیه رو
بابام: ادرین اگرست بهم زنگ زد و گفت که ازت خوشش میاد.
من: 🥵😱
من: خب بابا
بابا: میخواستم ببینم تو هم از ادرین خوشت میاد
من:(لپ هام گُر گرفت ) ا. اا. اره بابا
مامان از تو اشپزخونه:(نویسنده: تا الان کجا بودی😅) خب خب کجا با این عجله برای خودتون
بریدین و بافتین
من: ممامان شما مشکلی دارین😳
مامان: نه مامان جون من که مشکلی ندارم😉
من: بابا شما بهشون چی گفتین؟
بابا: گفتم فردا شب بیان
من: ف.... فردا شب😱
بابا: اره دخترم مشکلی که نداری؟
من: نه بابا جونم مشکلی نیس
خب خب پایان پارت ۱۱
داستان حس جدید هم مال دوستمه قراره خیلی جالب بشه بخونین