چتر بسته (F2) _ (p6)

Arezo Arezo Arezo · 1402/03/29 21:42 · خواندن 3 دقیقه

خب کاور پارت آخر رمان رو آماده کردم و راستی داریم کم کم به آخرای داستان میرسیم

میتونید داخل کامنت ها بگید که  ممان چطور تموم بشه؛ خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم 

و راستش ایده ای برای فصل 3 چتر بسته ندارم 

 

(F2)

Part6

 آدرین : 

-بله؟ 

+میتونم بیام تو؟ 

-بیا 

لعنتی، همین چند دیقه پیش بهترین لحظات عمرم بود و شیرین ترین لحظات تبدیل شد به تلخ ترین لحظات

اومد تو جلوم وایساد و سرش رو چرخوندن به کمدم خیره شد 

از رو تخت بلند شدم و نشستم و گفتم : 

-چرا نمیشینی؟؟ 

حرفی نزد ، اخم کردم و گفتم : 

-مظلوم بازی در نیار، من باهات هیچ جایی نمیرم 

چند ثانیه بعد ببا بغض گفت :

+آدرین، نمیدونم درباره من چه فکری میکنی، من نیومدم برای بیرون رفتن باهات، اومدم آخرین حرف هامو بزنم، اون طور که پدر و مادر هامون برنامه ریزی کردن قراره 6 روز دیگه عروسی باشه و هیچکدومشونم کوتاه نمیان، درسته که تو به من علاقه ای نداشتی و به چشم یک دوست بهم نگاه میکردی 

ولی، ولی من عاشقت بودم و سعی داشتم هر جور که شده باهات ازدواج کنم ولی بعدا فهمیدم این فقط باعث آزار و غم تو میشه، دوست نداشتم به خاطر عشق که بهت داشتم و دارم بهت آسیبی بزنم و فهمیدم که تو عاشق مرینت هستی و باهم رابطه دارین 

و جشن عروسی 6 روز دیگس به خاطر همین تصمیم گرفتم کاری کنم که به نفع هر دومون باشه، به خاطر همین یه بیلیط پاریس به لندن برای فردا گرفتم بدون اطلاع مادرم، تا تو بتونی به کسی که واقعا عاشقش هستی برسی 

... 

خیلی شوکه شده بودم، کاگامی... اون واقعا داره چنین کاری میکنه و بهش گفتم :

-ولی مادرت نگرانت میشه و قراره تو لندن کجا بری؟ 

+نگران نباش مشکلی پیش نمیاد و اونجا یکی از دوستای قدیمیم هستش و چند هفته اونجا پیشش میمونیم، اینجوری جشن عروسی لغو میشه و تو میتونی با کسی که واقعا دوسش داری باشی 

آدرین، امیدوارم که منو ببخشی و من واقعا شرمندم 

خدانگهدارت 

.... و بعد هم داشت به سمت در اتاق میرفت که بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم : 

-کاگامی! 

بابت همه چیز ازت ممنونم 

و بعد با اون یکی دستش اشک داخل چشمش رو پاک کرد و گفت : 

+امیدوارم خوشبخت بشید 

دستش رو رهام کردم و اونم در رو باز کرد و رفت 

سریع به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و حیاط رو نگاه کردم 

هوا ابری بود نم نم داشت بارون های ریزی می بارید 

در حیاط رو باز کرد و رفت سوار ماشین شد و رفت 

رفتم رو تختم دراز کشیدم و با خودم گفتم : 

باورم نمیشه کاگامی، اون یه همچین دختری باشه و به خاطر من از عشقش کنار بکشه و موقعی که خیلی راحت میتونست باهام ازدواج کنه نکرد 

مرینت : 

توی بالکن اتاقم روی صندلی نشسته بودم و هوا ابری بود و بارون ریز ریز میومد 

کم کم سردم شد و رفتم داخل اتاقم و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم 

2 تا پیام جدید از یه ناشناس داشتم! 

پیامشو باز کردم 

نوشته بود : 

«نمیدونم کی هستی یا چی ولی بهتره از آدرین فاصله بگری»

«اون هفته آینده قرار ازدواج کنه»

این داستان ادامه دارد.... 

راستی، به نظرتون اون فرد ناشناس کیه؟