عشق پر هوس (8)
برو ادامه مطلب
سلام سلام اوجملا
خوبین خوشین سلامتین؟چخبرا؟
اومدم با پارت 8 عشق پر هوس پس برید کیف کنید
--------------------------------------------------------------
از زبون مرینت
هر دومون پایین اومدیم
میز شام رو خدمتکار چیده بود.....
بوی غذا سر تا سر خونه رو گرفته بود.....
نگاهی به اطرافم کردم که دیدم همه سرشون به کار خودشون بود
حداقل 15 یا 20 نفر بودیم
چشمم به چند تا دختر هم سن و سال خودم و اون دختره که صبح دیده بودمش خورد
از قیافه ی چندتاشون معلوم بود خیلی خود خواه بودن دقیقا مثل آدرین.....
ولی چشمم به یه دختر که بنظرم مظلوم میومد و همچنین خود خواه نبود خورد خوشم ازش اومده بود.....
تصمیم گرفتم که برم توی جمعشون....
رفتم کنارشون وایستادم......
من:عععع......سلام من مرينت دوپن چنگ هستم....
یکی از دخترا:تو همون دختر امیلی نیستی؟!
من:بله...
کلویی:دختره ی داهاتی......چیه اومدی اینجا؟!
دیدم همون دختره که مظلوم بود گفت:
دختره:کلویی این چه طرز حرف زدنه؟!.....
کلویی:برلیان تو دخالت نکن...
پس اسمش برلیان بود....
برلیان رو به من کرد و گفت:
برلیان:دختر بیا بریم سر میز تا اینا نخوردنمون....
بعد دستمو گرفت و برد گوشه ایی.....
من:ممنون....
برلیان برای چی تشکر میکنی!؟؟
من:چون که ازم حمایت کردی....
برلیان دختر این چه حرفیه....؟!
من:ممنون
برلیان:اوه راستی من برلیان ساموکی هستم دختر خاله آدرین....
من:اااا...منم مر....
نذاشت حرفمو بزنم و گفت:
برلیان:لازم به معرفی کردن نیست....می دونم !!!!
من:خیلی ممنون
برلیان بیا بریم غذا بخوریم...
بعد با انگشت به اون دخترا که داشتن یواشکی به حرفامون گوش میدادن اشاره کرد و گفت:
برلیان:اون دختره هست که موهاش قهویه و چشمهای سبزی داره......
من:خب.....
برلی(مخفف برلیان):اون دختر عمه ی آدرینه .... اسمش لایلاست
من:عععع......باشه.....
برلی:اون دختره هم هست که موهاش طلاییه و چشماش آبیه......
من:خب
برلی:اونم دختر عموی
آدرینه
من:میشناسم....همون کلویی
برلی:و اون یکی هم که موهای آبی داره مثل تو و چشمهایی قهویه ایی داره دختر عموی آدریه.....کاگامی.....
من:یعنی خواهر همون کلویی!
برلی:نه آدری دوتا دختر عمو داره.....
من:عععععع......باشه.....ولی یه چیز بنظرم خیلی.....
برلیان نذاشت ادامه حرفمو بزنم و گفت:
برلی:آره میدونم خیلی خودشون رو میگرین و ناز میکنن مخصوصا برای آدری.....بیا بریم سر میز بعد از شام کمی باهم صحبت میکنیم
من:باشه......
رفتیم نشستیم سر میز شام.....
آدرین پای تلویزیون نشسته بود و داشت تند تند غذاشو میخورد
آخه چرا این اینجوریه؟
پدر هم هیچی بهش نمی گفت
اون همیشه قانون مند بود من تازه بعد از 13 سال فهمیدم که چقدر بابام سخت گیره
دیدم که کاگامی هنگام خوردن گفت:
کاگی(مخفف کاگامی)آدرین جونم امشب میای بریم لب دریا؟
اون الان چی گفت؟
آدرین جونم؟
یعنی اون عاشق آدرینه؟
نگاهی که به اون دو تا دختر یعنی لایلا و کلویی کردم که دیدم به به اوناهم زل بریدن به آدرین.....
مگه چیزی غیر از اینم بود....
آدرین یه مدل معروفه.....باید همه ی دخترا براش بمیرن....
دیدم آدرین خودشو زد به اونور....
کلویی ول کنید!!!شماها میدونید که بزور اومده تا استرالیا....
کاگامی فکر کنم هنوز اون رو فراموش نکرده
اونا دارن درباره ی چی حرف میزنن؟
آدرین چی رو هنوز فراموش نکرده؟
یعنی چی؟!
دیدم آدرین از جلوی تلویزیون بلند شد و در جا رفت توی اتاقش....
حتی یه معذرت خواهی هم نکرد.....
بعد از خوردن شامی که اعضای خانواده ی اگراست همه سوت و کور بودن و هیچ حرفی نمی زندند و با بی میلی غذاشون رو میخوردن،با برلیان رفتیم توی باغ......
در حال قدم زدن بودیم که گفتم:
من:برلیان قضیه چیه؟
برلیان:کدوم قضیه؟!
من همین ماجرای آدرین و این چیزا.......چرا آدرین تا رسیدیم اینجا انقدر دپرس شد؟
برلیان زیر لب گفت:
برلیان:بزور اوردیمش اینجا هم
من:چیزی گفتی؟؟؟
برلیان:نه بابا.....تو فکر خودت رو با این چیزها مشغول نکن.....ما اومدیم اینجا تا خوش باشیم!!!!...نه اینکه فکر خودمون رو با این چیزا مشغول کنیم
من:آها....
خلاصه شب شد و همه خوابیدن
از زبون آدرین فردا صبح
دیشب سخت خوابم برد با یاد آوری اون قضایا بزور پلک روی پلک گذاشتم......
می خواستم برم و مشروب بخورم ولی بزور جلوی خودمو گرفتم.....
چون پیش همه ابروم میرفت......
بلاخره هر طور شد شب رو گذروندم و خوابیدم...
صبح بلند شدم.......
می خواستم هر طور شده خودمو سر گرم کنم
چشمم به بدمینتون گوشه ی اتاقم خورد.....
سریع یه شلوار لی سفید و یه تیشرت سفید و یه پیرهن مشکی روش پوشیدم بعد هم کفش کتونی های مشکیم رو پوشیدم.....
بد مینتون رو برداشتم و رفتم پایین وقتی که داشتم از پله ها پایین میومدم با صدای بلند گفتم:
من:سلام و صبح بخیر بر خانواده ی عزیز.....
مرینت که داشت لیوان شیرش رو سر میکشید یکدفعه پرید توی گلوش و شروع کرد با
سرفه کردن و برلیان هم میزد پشتش
من:وا مگه من چمه؟!که با دیدنم اینجوری شدی....
برلیان:هر کس دیگه ای هم جای مرینت بود اینجوری میشید....
من:برای چی؟!
برلیان جوری که تو داد میزنی خونه میره رو هوا..
من:😐
برلیان بیا بشین صبحونه ات رو بخور
من:پس مامان بابا کجان؟؟؟
برلیان:اونا توی حیاط پشتی ان...
من:اوكى
دیدم که لایلا کاگامی و کلویی همگی وارد شدن
لايلا:صبح بخیر آدرین....
من:صبح بخير
کلویی یهویی پرید بغلم.....
من:کلویی ولم كن.....ولم كن......
کلویی:سلام آدرین جونم
من:میشه ولم کنی
کاگامی خشک و بی روح «مثل همیشه»: سلام....
من:سلام
اومدم برم روی یکی از صندلی ها بشینم که کلویی گفت:
کلویی:آدرین بیا پیش من بشین....
کاگامی:بیا اینجا بشین......
لايلا:بيا كنار من بشين....
که دیدم فرشته نجاتم یعنی فیلیکس یا به عبارت دیگر رفیق بی کلکم از راه رسید......
فيليكس:سلام و صبح همگیتون بخیر.......به به میبینم که دعواتونه.....خدا شانس بده....
من:بيا....سر پسر خاله ی من
بیا بشین پسر خاله ی گرامی تا روده کوچیکه،روده بزرگمون رو نخورده
فیلیکس صندلی کشید عقب برای من و بعد خودش روی صندلی کنار من نشست....
بعد از خوردن صبحونه و کمی ور رفتن با گوشیم به فیلیکس گفتم:
من فیلیکس میای بدمینتون ؟؟؟
فیلیکس:اوه نه پسر.....کار دارم
من:مشکلی نیست
بلند شدم......
چشمم به اون سه تا یعنی لایلا و کاگامی،کلویی خورد
قید اونا رو هم زدم چون اونا بازی بلد نیستن
وای خدا حوصله ام سر رفت.....
رفتم توی اتاق برلیان....
در زدم.....
برلیان:بیا تو
وارد شدم....
من:برلیان میای بدمینتون؟
برلیان:وای ببخشید آدرین یه عالمه درس و مشق دارم!!! خیلی خیلی عذر می خوام...ولی نمیتونم...
من:پوفففف......
با نا امیدی رفتم بیرون....
همینجوری که داشتم توی باغ قدم میزدم چشمم به مرینت خورد که کتابی دستش بود و داشت میخوند....
واقعا چهره ی جذابی داشت.....
اون چشمهای آبیش و موهای سرمه ایی که به رنگ شب داشت هر موقع میدیدمش قلبم تند میزد
دیگه این موضوع رو درک کرده بودم که دیگه عاشق مرینت شده بودم
خب خب این پارت هم تمومید
تا پارت بعد بترکونین💥
پارت بعد رو فردا میدم🤍🖤
و ی چیزی بگم که من چند روز پارت جدید ندادم واقعا متاسفم ولی در عوض این پارت خیلی طولانی بود🤍🖤💙
تا پارت بعد.......
.........فعلا بای