یادداشت های روزانه موسیو آگراست
پارت چهارم
... نورو، بال های تاریک ، برخیزید!
فوق العاده بود. من... من... تبدیل به فرد جدیدی شده بودم. لباس های جدیدی روی بدنم ظاهر شده بود، یک کت و شلوار ابریشمی بنفش، دستکش های مشکی و یک عصا. همچنین در آن واحد قادر بودم که یک عالمه احساس متفاوت رو درک کنم. اینها احساسات من نبودن. نه، احساسات مردم بودن. احساس شادی، شعف، ترس، خشم،غرور و ...
احساس میکردم صاحب چشم جهان بین شده بودم. ولی دقیقاً نمیدونستم باید چیکار کنم، بهتر بود که بیشتر با نورو صحبت کنم و در مورد قدرت هایی که دارم ازش سوال کنم.
ناگهان یک احساس غم و ناامیدی رو درک کردم، خیلی نزدیک بود، چشمامو بستم تا بفهمم از کجاست، خیلی نزدیک بود، خیلی؛ از طبقه پایین خونه خودم بود.
فریاد زدم:« بال های تاریک، پایین!»
دوباره به حالت عادیم برگشتم و نورو در برابرم ظاهر شد. به نورو گفتم:« باید در حال حاضر برم طبقه پایین، تو فعلاً باید مخفی بشی.»
نورو با حالتی غمگین گفت:« بله سرورم.»
دستمال گردنم رو روی معجزهگر بستم و با آسانسور مخصوص به طبقه پایین رفتم.
از اتاقم خارج شدم، سرسرا رو پشت سر گذاشتم، از پله ها بالا رفتم، در اتاق در زدم و وارد شدم. آدرین با ناراحتی لبه ی تختش نشسته بود و داشت از پنجره اتاقش بیرون رو تماشا میکرد.
بهش گفتم:« چی شده پسرم؟»
آدرین گفت:« امروز روز اول مدرسه است بابا، میشه لطفاً اجازه بدین که من هم به مدرسه برم؟»
_ متأسفم پسرم. تو احتیاجی به مدرسه رفتن نداری، میتونی همینجا توی خونه درس بخونی. دیگه چی از این بهتر؟ خیلی از بچه آرزو دارن مثل تو زندگی کنن.
_ ولی بابا...
_ ولی نداره، آدرین! من باید از تو محافظت کنم، به هر قیمتی که شده! تو به مدرسه نمیری، همین که گفتم!
از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم...
( تا پارت بعد خداحافظ)