the garden of happiness episode 6

mystery lady mystery lady mystery lady · 1402/03/28 11:38 · خواندن 7 دقیقه

 

سلام دوستان 

خوبین ؟چطورین؟

ببخشید که نبودم .

احتمالا هم خودتون میدونید چرا 

از شهریور پارسال تغییرات زیادی در دیدگاه و زندگی هممون رخ داده و اتفاقات تلخی که از اونموقع همینطور تا چند ماه ادامه داشتن و احیانا هنوز هم شاهدش هستیم . از اون موقع دیدگاه دیگری نسبت به برخی آدما پیدا کردم و خب میدونم که چقدر پدر و مادر داغدار داریم و چقدر جوان های رعنامون رو از دست دادیم.

خیلی وارد بحث نمیشم نمیخوام که حالتون بد بشه چون هم اینجا جاش نیست هم اینکه اومدیم داستان بخونیم نه چیز دیگه 

به هر حال 

خوشحالم که برگشتم به داستان نویسی . ممنونم از دوستانی که در نبود من کامنت گذاشتن و ببخشید اگر نتونستم پاسخگو باشم . 

 

 

 

مارینت توی اتاق جدیدش ، روی تخت جدیدش نشسته بود . به سمت پنجره ی اتاقش رفت تا باغ عمارت رو زیر آسمون شب نگاه کنه . باغ پر بود از بوته های گل رز ، گل هایی که مارینت تا به حال از نزدیک ندیده بود گلی میون اون همه گل های رنگارنگ نظرش رو جلب کرد ...چشماش برق زد و سریعا دستش رو داخل جیب های لباس پف پفیش برد، عکسی از اون ها بیرون آورد اون عکس،عکس گلی بود که لیلی با دوربین قدیمیش ازش گرفته بود و به مارینت هدیه داده بود ...دالیا، گل محبوب لیلی . مارینت اون گل رو میخواست ...میخواست که توی اتاقش بذاره بهش نگاه کنه چون باور داشت که روح پاک لیلی به شکل بوته ای از گل های دالیا رشد خواهد کرد و دوباره متولد خواهد شد . آروم آروم به سمت درب اتاقش رفت .با هل دادن در ،در قژ قژ آرومی کرد و باز شد . با پاهای کوچیکش قدم های بی صدا برداشت ، از پله های طبقه ی بالا پایین اومد و به سمت درب عمارت رفت . درب عمارت خیلی بزرگ و سنگین بود و مارینت با دستای لاغر و ظعیفش نمیتونست به راحتی در رو باز کنه در حالی که به فکر راه چاره ای بود به این فکر کرد که چجوری تونسته بود قیچی رو وارد بدن نانی کنه ؟ یا به سرعت برق و باد از عمارت فرار کنه ؟. اون نیرو ، نیروی خالصی که توی وجودش حس کرده بود ، نیرویی که بهش قدرت بدنی زیادی میداد ، الان اونو نداشت ...صدایی از داخل باغ عمارت اومد . عرق سردی روی پیشونی مارینت نشست .اگه به خاطر اینکه شب از اتاقش بیرون اومده بود بیرونش میکردن چی ؟ 
آروم لای درب عمارت روبا تمام زوری که در اون لحظه داشت به اندازه ی دو کف دست باز کرد و سریع از لای درب بیرون رفت . به محض اینکه پاش رو از در بیرون گذاشت نسیم خنک پاییزی صورتش رو نوازش کرد . بوی گل های باغ مست کننده بود . اطراف باغ مجسمه های مرمرین و برهنه خود نمایی میکردن و  دقیقا وسط باغ مجسمه ی بزرگی وجود داشت که مردی با لبخند کج و خوش قیافه رو نشون میداد که ته چهره  ای شبیه به آقای کارل داشت ، مارینت آروم آروم و زیر لب نوشته ی طلا کاری شده ی پایین مجسمه رو خوند :

مارک اندرسون ،بنیانگذار خاندان اندرسون . 
تولد : ۱۳ اکتبر سال ۱۹۰۰  |   وفات : ۱۸ ژوئیه سال ۱۹۴۰
همسر : نیلا بث دوم 
فرزندان : کارلوس اندرسون ، ماریا شینا اندرسون ، کارین شینا اندرسون ، ریان اندرسون ، ///////

مارینت با خودش زمزمه کرد : پس ایشون پدر آقای کارل هستن . 
چیزی توجه مارینت رو جلب کرد ، اسمی از توی اسم فرزند ها حذف شده بود و روش خط خطی شده بود ...کی میتونست باشه ؟ یعنی مرده بوده ؟
صدایی از توی بوته های باغ اومد . مارینت دوباره نگران شد ، به سمت صدا رفت . شاید گربه بود آروم داخل بوته ها خم شد و شاخ و برگ هارو کنار زد و چیزی رو دید که حتی تصورشم نمیکرد . 
_ک،کمک ...



 

فیلیکس دستش رو برای کمک دراز کرد و با بیچارگی درخواست کمک کرد : ک،کمکم کن .  
بالاخره بعد از دو ساعت کسی به کمکش اومده بود ...فیلیکس فقط میخواست کتاب جدیدش که با خط بریل ترجمه شده بود رو بخونه (پ.ن: خطی برای افراد نابینا )و از هوای سرد پاییزی لذت ببره . اما خب وقتی کور باشی همه چیز خیلی خوب پیش نمیره . دست های کوچیکی دست فیلیکس رو گرفتن . حس آشنایی میدادن . 


 

همزمان وقتی فیلیکس دل توی دلش نبود که از داخل علف ها بیرون کشیده بشه ، مارینت داشت نیروی گم شده ی وجودش رو توی دلش صدا میزد : 《زود باش دیگه ، چرا کمکم نمیکنی بلندش کنم ؟》 ...مارینت با تمام زوری که داشت، فیلیکس رو کشون کشون روی زمین کشید و از بوته ها بیرون آورد . 
_ممنونم که از اون تو نجاتم دادی. ولی فک کنم فردا نیاز به یه لباس نو داشته باشم چون...همونطوری که میبینی همش پاره پوره شد .
_ببخشید،ولی میتونستی توی اون بوته ها تا ابد گیر بیوفتی و بعد آروم آروم کرم ها بدنت رو بخورن و استخونت داخل بوته بمونه ...وای ، ب،بخشید ...منظوری نداشتم . واقعا عذر میخوام .

از ترس به خودش میلرزید ، ناخواسته زمزمه کرد : اگه فیلیکس به خانم امیلی و آقای کارل بگه که من این حرف هارو زدم چی ؟ ...حتما بیرونم میکنن .
صدای خنده‌ی شیرین فیلیکس به گوشش رسید . فیلیکس با خنده گفت : چی داری میگی ؟ . درسته که کورم ولی کر که نیستم .
به خنده هاش ادامه داد تا جایی که مارینت رو هم به خنده انداخت مارینت بهش نگاه کرد . از نظرش فیلیکس خنده ی زیبایی داشت . دستش رو به سمت فیلیکس دراز کرد تا شاخ و برگ ها رو از موهای کرکی و طلایی فیلیکس جدا کنه . با دقت بیشتری چهرش رو بر انداز کرد.چشم های فیلیکس کاملا به مادرش رفته بود ولی شباهتش به مادرش فقط این نبود . مارینت فکر میکرد موهای فیلیکس طلایی رنگه ولی موهای فیلیکس حتی طلایی هم نبود ، بلکه رگه های زیتونی و حنایی روشن درونش داشت. حالت برنز رنگی داشت. درست مثل مادرش و اصلا نمیتونستی به اون رنگ مو بگی طلایی .(پ.ن : آقا اینجا فیلیکس فقط اسمش شبیه فیلیکس توی میراکلسه ، وگرنه فیلیکس و آدرین و مارینت هیچ شباهتی به فیلم اصلی ندارن )تمام حواس مارینت به فیلیکس بود موجودی که ترکیبی از زیبایی ، تنهایی و غم بود ولی حالا باریکه ای نورخوشحالی هم درونش پدید اومده بود. ناگهان متوجه صدای فیلیکس شد.
_مارینت ، مارینت کجا رفتی ؟
مارینت که به خودش اومد و فهمید به فیلیکس زل زده بوده با خجالت گفت : م،من همینجام . 
فیلیکس نفسی از روی آسودگی کشید و گفت :  خوشحالم که پیشمی . راستی ،کتاب من رو ندیدی ؟...اون احتمالا کنارم روی زمین افتاده بود .  
_نه 
مارینت با کنجکاوی پرسید : ا،اسم کتابت چیه ؟
_فک کنم  "باغ خوشبختی " یا همچین چیزی ...دقیق نمیدونم 
مارینت گل از گلش شکفت این کتاب دقیقا همون کتابی بود که لیلی بهش داده بود و مارینت این کتابو ۱۰۰ بار خونده بود و تک تک کلمه هاش رو حفظ بود . با ذوق و شوق گفت : من اون کتابو نزدیک ۱۰۰ بار خوندم .
فیلیکس با شوق و ذوق خاصی توی صداش پرسید : واقعا ... خب آخرش چی میشه ؟شخصیت اصلی به معشوقش میرسه ؟
ممارینتروی زمین نشست و با ذوق و شوق داستان رو برای فیلیکس تعریف کرد : باورت نمیشه که ته داستان چی سر کارین  میاد اون و کارلوس به خونه میرسن و...
 

حدودا از ساعت ۱ بامداد تا ۳ بامداد مشغول حرف زدن بودن . فیلیکس به صدای دلنشین دوست جدیدش گوش داد و از ثانیه ثانیه ی داستان لذت برد ، بخش های خنده دار داستان ، خندیدن و بخش هایی که دراماتیک بود ، صدای مارینت بغض دار به گوش میرسید و فیلیکس هم از صدای ناراحت مارینت ناراحت میشد . وقتی هردوشون به اندازه ی کافی خسته بودند به دیوار باغ تکیه دادن ، فیلیکس احساس کرد چیز سنگینی روی شونشه . بهش دست زد و دستش به موهای مارینت برخورد کرد . موهاش رو توی انگشت اشاره اش به حالتی که دردش نیاد پیچوند ،کوتاه به نظر میومدن . آروم کنار سر مارینت زمزمه کرد : "امشب بهترین شب زندگیم بود ...ممنونم"
و در همون حالت کنار دوست جدیدش پلک هاش رو روی هم گذاشت .
.
.
.
از اون شب به بعد مارینت هر روز  صبح به دیدار فیلیکس میرفت و تا شب با هم وقت میگذروندن .
دوستای شادی به نظر میومدن نه؟
ولی قضیه از اون طرف جور دیگه ای بود ...
 

خب خب خب 

آقا 
ببخشید اگه لحن داستان یهو تغییر کرد 
راستش احساس کردم این لحن یکم بیشتر به داستان میخوره
بعد اینکه من ۵ پارت قبل رو وقتی که خیلیییییی نوب بودم نوشتم ...=/

عذر خواهی میکنم بازم 
کامنت و انتقاداتتون یادتون نره