آبی به رنگ چشمان تو p2
آنچه گذشت:من فهمیدم قراره حمله کنن....
از زبان مرینت :چاقو رو در آوردم و پرتاب کردم توی قلب کسی که باید دربارش اطلاعات جمع میکردم.یکدفعه دیدم ۲۰ نفر سرباز جلوم ظاهر شدن .یک نفر به سمت من یک شمشیر پرتاب کرد و به کمکم اومد. اون یک نقاب سیاه داشت . فقط چشماش معلوم بود.چشماش سبز بود. از زبان ادرین:دیدم همون دختری که مامور مخفی شده بود بهاون حمله کردند من به سمتش شمشیر پرتاب کردم و اون شمشیر رو گرفت. من هم رفتم کمکش.
با هم با اونا مبارزه کردیم . از زبان مرینت:"تمام دست هام خونی شده بود. از اون کسی که به کمکم اومد و به من شمشیر داد تشکر کردم. برگشتم به قصر و اطلاعات رو به سر بازرس گفتم.الان دیگه شب شده بود و من تا ۲ صبح که الان هست تمرین تیراندازی انجام میدادم. من یک همکار که دختر بود و مثل من دختر بود هم اتاقی بودم. اون خوابیده بود.ومن تا الان تمرین می کردم. از زبان ادرین:"داشتم رد میشدم که دوباره همون دختره رو دیدم. لای بوته ها قایم شدم و به اون دختره خیره شدم.باد شدیدی وزید و موهای اون دختره باز شد . با موهای باز خیلی خوشگل شده بود . مرینت:"دنبال کش موم گشتم خداروشکر پیداش کردن اون یادگار مادر واقعیم بود. این رونامادریم یک روز بهم گفت. (روش یک الماس زیبا بود ).صبح شده بود: وسط میدان تیراندازی خوابم برده بود تا اینکه هم اتاقی که اسمش امی بود، من رو بیدار کرد. بلند شدم و بعد از صبحانه، شمشیر رو برداشتم، به محل تمرین رفتم .امروز باید با یک نفر مبارزه میکردم. از ۲ تا پسر بردم. بعدظهر بود. من نزدیک پلی که بعد از اون در خروجی قصر بود رفتم....