?Who is the king

R.m R.m R.m · 1402/03/27 14:26 · خواندن 1 دقیقه

P39

P39
مرینت 
خونه رو مرتب کردیم برای پذیرایی کلی خوردنی اماده کردیم 
نزدیکای شب بود 
یه پیرهن سفید ساده پوشیدم و یه کمربند مشکی روش بستم و موهامو جمع کردم 
صدای زنگ در امد و بدو بدو رفتم پایین و درو باز کردم 
اتسوشی لوکا و جولیکا پشت در بودن 
من : خوش امدین 
اتسوشی لبخندی زد و دسته گلی ک دستش بود رو بهم داد 
رفت تو و بعدش لوکا سلام خشکی داد و رفت و بعد جولیکا امد همو بغل کردیم درو بستم و رفتیم تو و نشستیم 
مامان : خیلی خوش امدین 
بابا : چرا پدر و مادرت نیومدن پسرم ؟
اتسوشی : من پدر مادر ندارم هر دوشون فوت کردن خانواده من لوکا و جولیکان 
بابا : اها تسلیت میگم
مامان : تسلیت میگم 
اتسوشی : ممنون 
مامان : مرینت پاشو از مهمونا پذیرایی کن 
بلند شدم و واسشون شیرینی با قهوه اوردم و بعدش میوه 
بعد از پذیرایی جولیکا به اتسوشی الامت داد که شروع کنه 
اتسوشی : اقای دوپن چنگ ...
بابا حرفشو قطع کرد و گفت : با من راحت باش میتونی پدر صدام کنی 
اتسوشی : من اجازه نداشتم پدر خودمو پدر صدا کنم از محبتتون ممنونم 
بابا : انگار تو عاشق دخترم شدی و بهش پیشنهاد ازدواج دادی 
اتسوشی : بله درسته 
بابا : این موضوع شوخی بردار نیست مطمئنی ؟
اتسوشی : بله مطمئنم 
به من نگاه کرد و گفت : تو هم دوسش داری ؟
من سرمو تکون دادمو گفتم : اره 
بابا : پس ماهم حرفی نداریم دیگه مبارکه 
جولیکا :الان قبول کردی ؟
بابا : اره 
جولیکا اتسوشی رو بغل کرد و گفت : مبارکه !