رمان هویت مخفی | پارت پایانی(ویژه)
خب... ابنم از پارت آخر رمان هویت مخفی
❗اگه رمان رو از اول نخوندی از پارت اول شروع به خوندن کن❗(در برچسب هویت مخفی پارت اول تا آخر هستش)
بریم واسهی پارت آخر...!
توجه: قرار بود رمان سه پایان داشته باشه ولی چون این رمانه و نمیشه چند تا پایان داشته باشه... کلا یدونه پایان داره❗
*رو به سمت چپم کردم.... اون عوضی به سر من نشونه گرفته بود*
رادمان: هانا! چی شد؟
هانا: هیس! تو خونه بمون
رادمان: چرا؟
هانا: پیدامون کردن!
رادمان: چرا اونجا وایستادی خب؟! بیا خونه فرار کنیم
هانا: نمیتونم....
رادمان: چرا؟
هانا: اونا به سر من نشون گرفتن
رادمان: اوه! نگاه نقشه اینه: من با سوئیچ ماشین رو روشن میکنم... بعد اون حواسش به صدای ماشین پرت میشه.... بعد میری سمت ماشین....
هانا: باشه...
*رادمان ماشینو روشن کرد.... حواس عرفان به ماشین پرت شد.... منو رادمان سریع رفتیم به سمت ماشین.... تیربارونمون کردن.... داشتم میرفتم که یک تیر به پام خورد و افتادم زمین....*
رادمان: عه! هانا؟!
هانا: آیییی! آخخخخ! پام! پام تیر خورد
رادمان: وایسا
*رادمان منو کول کرد و به سمت ماشین رفت.... منو گذاشت تو ماشین... خودش رفت رو صندلی راننده نشست... گاز داد و با سرعت فرار کردیم....*
رادمان: هانا! سریع زنگ بزن بابات
هانا: باشه!
*زنگ زدم...تلفنش سایلنت(حالت پرواز) بود....*
رادمان: چی شد؟
هانا: سایلنته
رادمان: لعنتی...
*به آینه بغل نگاه کردم... داشتن با دو تا ماشین میومدن دنبالمون...*
هانا: دارن میان دنبالمون.... سرعتتو بیشتر کن....
*اونا به دو تا لاستیک عقب تیر زدن....سرعت ماشین خیلی کم شد*
هانا: چیکار کنیم؟
رادمان: میریم سمت جنگل... سبزه زاری چیزی پیاده میشیم خودمونو قایم میکنیم تا پلیس بیاد
*رسیدیم به جنگل.... پیاده شدیم از ماشین*
رادمان: خب... من میرم سمت چپ جنگل تو سمت راست
هانا: نه رادمان! من میترسم
رادمان: کاریش نمیشه کرد... برو قایم شو به بابات زنگ بزن جواب نداد زنگ بزن پلیس
هانا: باشه...
*رفتم پشت درخت قایم شدم...زنگ زدم بابام*
تماس صوتی با بابا(پدر) برقرار شد!(+هانا)(-بابا)
+ الو بابا؟
-الو دخترم
+بابا سریع به این لوکیشنی که میگم بیا
-باش دخترم
+به همکارتم بگو بیاین... اونا(اعضای باند) دنبال منن
-اوکی دخترم الان با همکارا میایم
تماس صوتی با بابا قطع شد!
*اوه! اعضای باند اومدن! دارن دنبالمون میگردن.... داشتم از پشت درخت یکیو میدیدم.... عینک آفتابی داشت با کت مشکی... انگار بادیگارد اونا بود.... داشت به یکی یک چیزی میگفت*
*بابام و همکاراش هم مسلح اومدن....صدای تیر تو فضا پر شد....*
*ترسم بیشتر شد...اگه اتفاقی برای بابام یا رادمان بیوفته؟ من... من عاشق رادمان شده بودم... از همون اول که بهش تیکه انداختم....اونم یه پلیسه*
*صدای تیر بیشتر شد... رفتم اون سمت ببینم چه خبره.... نهههه... بابا... بابا چند تا تیر خورده بود... اون عوضی... عرفان... اون به بابام تیر زده... دو تاشون روی زمین افتاده بودن... یک تفنگ رو زمین بود... تفنگ رو برداشتم و به سمت عرفان نشونه گرفتم*
هانا: منو تهدید میکنی مرتیکه؟
عرفان: منو ببخش هانا! من نمیخواستم...
هانا: کوفت! به سر من نشونه میگیری؟
عرفان: میتونیم حله اش کنیم! تروخدا منو نکش
هانا: بدبخت ترسو!
*عرفان پا شد تا تفنگ رو از من بگیره... ولی من قبل اینکه بگیره چند تا تیر بهش زدم و مُرد!
*رفتم سمت بابام...*
هانا: بابااااا! خوب میشی نگران نباش
بابا: دخترم! حلالم کن!
هانا: نه بابا اینطوری نگو! تو زنده میمونی! من نمیزارم تو از پیش ما بری!
بابا: دخترم... یادته؟ قبلا! ما پول نداشتیم و تو خوراکی میخواستی دوست داشتی که تو هم مثل بقیه باشی...
۱۳ سال قبل...(موقعی که هانا ۷ سالش بود) :
هانا(موقعه ۷ سالگی): بابا... منم خوراکی میخوام
بابا: ساکت شو دختر زشت! ما پولی نداریم
هانا: بابا! اون پدره برای دخترش پیتزا خرید برای من یک دونه شکلات بخر... من تا حالا خوراکی نخوردم
بابا: نه نمیتونیم واسه تو یه الف بچه خرج کنیم ما پول نداریم! مگه یادت رفته؟ ما گداییم! من پول خونه رو ندارم بدم
هانا: بابا من خوراکی میخوام
بابا: کتک میخوای؟
هانا: منو نزن.... تو مدرسه بهم میگن گدا.... همه مسخره ام میکنن کسی باهام بازی نمیکنه
بابا: حقته
هانا: تو بابای بدی هستی... تو دشمن منی... من تاحالا یه بار خوراکی نخوردم منو مامان میریم از زباله دونی آشغالای مردمو میخوریم... تو مدرسه منو مسخره میکنن... من کلا چند تا لباس پاره دارم... تو بابای بدی هستی! همتون آدمای بدی هستین من وقتی بزرگ شم شوهر میگیرم و از خونه فرار میکنم.... تو بد ترین بابای دنیایی.... بقیه واسه دخترشون خوراکی میخرن من تا حالا شکلات نخوردم.... نمیدونم کتلت و نیمرو چی هستن... من هر روز آشغال های مردمو میخورم.... تو میری جهنم و من از دستت راحت میشم...
بابا: دخترم
هانا: نه! شما منو حتما از تو کارتون پیدا کردین که انقد بهم ظلم میکنید... منم میخوام زندگی داشته باشم.... میرم خودمو میکُشم تا شما از دست من راحت بشین....
___________________________________________________
زمان حال(الان(الان که هانا ۲٠ سالشه))
هانا: بابا نه من اونموقعه کوچیک بودم نمیدونم چی بگم منو ببخش
بابا: نه! من اشتباه کردم... تو باید منو ببخشی...من هیچ خوراکی یا غذا برات نمیخریدم... تو میرفتی رستوران و نگاه میکردی که پدر و دختر دارن باهم پیتزا میخورن و میخندن... میومدی میگفتی منم پیتزا میخوام منم یک سیلی بهت میزدم و تو هم میرفتی گریه میکردی... منو ببخش دخترم
هانا: باباااا! نروووو تروخدا منو تنها نزار.... تو باعث شدی من رو پای خودم وایستم اگه هر حرفی که میگفتمو قبول میکردی معلوم نبود اون موقعه ای که گیر این باند افتادم زنده میموندم یا نه!
هانا: بابا؟!
هانا: بابا صدامو میشنوی؟!
هانا: بابا تروخدا حرف بزن.... از پیش ما نروو....
هانا: باااااباااا!!
هانا: بابا؟! نهههههههه....
پایان...!
امیدوارم از رمان لذت برده باشید❤
تو این هشت پارت.... رمان تا الان به ۱٠٠ لایک رسیده...ممنون بابت تمام حمایت هایی که کردین ❤🌹
خیلی پایان غم انگیزی بود.... خودم وسط نوشتن داشتم گریه میکردم...عاخ دستم...
خلاصه! این رمان هم تموم شد!
منتظر رمان جدید باشید...قراره چند روز دیگه یک رمان بهتر از این رمان بنویسم....!
تا رمانی دیگر....
بدرود....!